قصه ای آموزنده و کودکانه درباره به حرف گوش دادن

قصه شب”پرستوی حرف نشنو”: یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. پرستوی کوچکی بود که در دهکده ای، کنار یک کوه زندگی می کرد. این پرستو خیلی جوان بود. فقط بهار و تابستان را دیده بود. در این دو فصل به او خیلی خوش گذشته بود. از سرمای زمستان خبر نداشت

وقتی بادهای سرد پاییزی شروع به وزیدن کردند، پرستوهایی که سنشان بالاتر بود، او را صدا زدند و گفتند: «هوا سرد شده است، ما باید به سرزمین های گرمسیر پرواز کنیم. تو باید با ما بیایی.» اما پرستوی کوچک و جوان که از سوز سرما خبر نداشت، گفت: «من از اینجا تکان نمی خورم. همین جا می مانم»

پرستوهای بزرگ تر گفتند: «تو نمی توانی در اینجا بمانی، تو باید با ما بیایی. همین که هوا سرد شد همه حشره ها از بین می روند و توبی غذا می مانی و از گرسنگی و سرما می میری.» 

اما پرستوی کوچک گفت: «شما که هیچ وقت زمستان اینجا نبوده اید، از کجا حشره نیست، غذا نیست و هوا چقدر سرد می شود؟ خیلی از پرنده ها همین جا می ماندن. من هم می مانم.»

حرف گوش کردن
حرف گوش نکردن

اینم بخون، جالبه! قصه “زندگی”

پرستوهای بزرگ از روی دلسوزی و با مهربانی گفتند: «آنها می مانند، اما پرستوها هرگز نمی مانند، سخن ما را گوش کن و با ما بیا

اما پرستوی کوچک حاضر نبود جایی را که می شناخت ترک کند و به سرزمین گرمی که آن سوی کوه ها و رودها و دریاها قرار داشت برود. با خودش گفت: «من هیچ وقت این همه راه را نمی روم. من همین جا می مانم. خودم را جایی پنهان می کنم تا بقیه پرستوها بروند.»

پرستوی کوچک دیواری را که بوته چسب پرپشتی به آن چسبیده بود، پیدا کرد. خودش را پشت برگ های چسب پنهان کرد و پرستوها را دید که همه جمع شدند. آنها از خوشحالی آواز می خواندند. میدانستند که وقت رفتن رسیده است. پرستوی کوچک صدای آنها را میشنید و آنها را می دید و از اینکه آنها او را نمی دیدند و او را با خود نمی بردند خوشحال بود. نزدیک غروب پرستوها پر گشودند و به سوی جنوب پرواز کردند. 

چند روز بعد هوا گرم و آفتابی شد و پرستوی کوچک هم از اینکه نرفته بود، خوشحال بود. پرستوی کوچک با یک پرنده دیگر دوست شد. مقدار زیادی پشه و مگس شکار کرد. در نور آفتاب پرواز کرد و آواز خواند، اما شب هوا خیلی سرد شد. پرستوی کوچک از سرما می لرزید و آرزو می کرد که ای کاش پرهای بیشتری داشت. کم کم هوا ابری و مه آلود شد و پشه و مگس و حشرات دیگر کم شدند.

هیچ کس نمی توانست به او کمکی بکند. پرستوی کوچک تنها و گرسنه مانده بود. حالا از ته دل آرزو می کرد که کاش با بقیه پرستوها رفته بود. با خود می گفت: «من نادان بودم. کار بدی کردم که با آنها نرفتم. حالا باید چه کار کنم؟ به زودی از سرما می میرم.»

وقتی برف بارید و یخبندان شد، چیزی نمانده بود که پرستو کوچک یخ بزند. دیگر از او جز پوست و استخوان باقی نمانده بود. روزها بود که چیزی نخورده بود. از مگس و پشه هم اثری نبود. غمگین و بی کس روی نرده های دیوار یک خانه نشست و پرهایش را دورش جمع کرد.

خیلی سردش شده بود و احساس می کرد بیمار است. ناگهان صدایی شنید. صدای یک دختربچه که به مادرش می گفت: «مادر نگاه کن! این پرستو با بقیه پرستوها به سرزمین های گرم نرفته است. نگاه کن چقدر لاغر شده است! مادر اجازه میدهی آن را بگیرم و از او نگهداری کنم؟»

پرستو احساس کرد که دستی آرام او را گرفت و به میان خانه گرمی برد و او را در قفسی که پر از پرندگان مختلف بود، گذاشت. پرستوی کوچک هیچ کدام از آنها را نمی شناخت. زبان آنها را نمی فهمید. همه برایش ناآشنا بودند، اما کاری به کار او نداشتند و برای خود به شادی آواز می خواندند. دختر کوچکی که او را گرفته بود، به او غذا میداد. توی قفس گرم بود و پرستوی کوچک یواش یواش جان گرفت.

یکی دو روز گذشت و حالش خوب شد. حالا با خوشحالی از این طرف قفس به آن طرف قفس می پرید، آواز می خواند و خدا را شکر می کرد که توی سرما بیرون نیست. 

پرستوی کوچک همان جا توی قفس گرم و راحت ماند و از غذاهایی که دخترک به او میداد، خورد تا بهار از راه رسید و هوا گرم شد. 

آن وقت یک روز دخترک مهربان او را از میان قفس بیرون آورد و آزاد کرد و گفت:« پرستوی کوچک به زودی برادرها و خواهرهایت برمی گردند. به پیشواز آنها برو.»

پرستوی کوچک در زیر نور خورشید پرواز کرد، رقصید و آواز خواند. همان روز اولین دسته پرستوها از سفر دراز خود بازگشتند. پرستوی کوچک به گرمی به آنها خوشامد گفت و داستانش را برایشان تعریف کرد و گفت که چقدر اشتباه کرده است که با آنها نرفته است. گفت که اگر آن دخترک کوچک نجاتش  نداده بود حالا مرده بود. 

وقتی بار دیگر پاییز از راه رسید و پرستوها خواستند به جاهای گرمسیر بروند، پرستوی کوچک، جلوتر از همه پرواز می کرد. 

نویسنده: لیز بلدتین

مترجم: ایراندخت اردیبهشتی

قصه شب”پرستوی حرف نشنو” برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “قطره آب تنها”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید