قصه ای که به بچه ها از خود گذشتگی و مهربانی را یاد میدهد

قصه شب”نیلبک بابا تپلی” (قسمت اول)میدانی، به نظر بچه ها، قشنگ ترین جای شهر کجا بود؟ مغازه بابا تپلی!
هر وقت که مادری از بچه اش می پرسید: «دلت می خواهد امروز کجا برویم؟» می دانی آن بچه چه جواب میداد؟ جواب می داد: «برویم به مغازه باباتپلی»

باباتپلی پیرمرد چاقی بود. موهایش سفید بود. او مهربان ترین پیرمردی بود که بچه ها می شناختند. باباتپلی با هر بچه ای که یک بار به مغازه اش می رفت دوست می شد. اسمش را یاد می گرفت.

مادرها، وقتی که کار لازمی داشتند، بچه هایشان را توی مغازه باباتپلی می گذاشتند. وقتی کارشان را انجام می دادند، برمی گشتند و بچه هایشان را از مغازه باباتپلی می بردند. بیشتر وقت ها یکی دوتا بچه توی مغازه باباتپلی بود.

مهربانی
از خودگذشتگی

بچه ها از باباتپلی اسباب بازی می خریدند. با اسباب بازی هایی که توی مغازه باباتپلی بود بازی می کردند و با خود باباتپلی حرف می زدند. اسم درست باباتپلی، باباتپلی نبود. این اسم را بچه ها به او داده بودند. خود باباتپلی هم از این اسم خیلی خوشش آمده بود. و مغازه باباتپلی مغازه بزرگی بود. همیشه پاکیزه بود. پر از اسباب بازی بود، اسباب بازی های ارزان.

وقتی که بچه ای از باباتپلی اسباب بازی می خرید، باباتپلی پول اسباب بازی را می گرفت. نصف آن را توی یک قوطی می ریخت و می گفت: این مال مغازه.

آن وقت نصف دیگر را توی قوطی دیگری می ریخت و می گفت: این مال باباتپلی و اتاقک او، روزی یکی از بچه ها از باباتپلی پرسید: «بابا، شما با پول مغازه چه کار می کنید؟» باباتپلی گفت: «با پول مغازه باز هم اسباب بازی می خرم و توی مغازه می گذارم.» آن بچه پرسید: «با پول باباتپلی و اتاقک او چه کار می کنید؟»

باباتپلی گفت: «بچه من، باباتپلی هم باید غذا بخورد و لباس بپوشد. گذشته از این، اتاقکم کهنه شده است. درش درست بسته نمی شود. پرده هایش پاره شده است. می خواهم اتاقکم را رنگ کنم، درش را درست کنم و برایش پردۀ تازه بخرم.»

بچه ها میدانستند که اتاقی که باباتپلی به آن اتاقک می گوید کجاست. اتاق باباتپلی پشت مغازه بود. باباتپلی در آن تنها زندگی می کرد.
چیز دیگری هم بود که همه بچه ها آن را میدانستند. خود باباتپلی برایشان گفته بود. بچه ها میدانستند که باباتپلی بزرگترین آرزویش این است که نی لبک بزند.

باباتپلی می گفت: «دلم می خواهد می توانستم نیلبک بزنم. آن وقت می نشستم و نی لبک میزدم و شما می رقصیدید، آن قدر می رقصیدید که خسته میشدید. هیچ وقت صدای نی لبک چوپان هایی را که به شهر می آیند شنیده اید؟ آی که چقدر دلم می خواهد که نی لبک بزنم و غم و شادی هایم را با صدای نی لبک از توی دلم بیرون بریزم! از وقتی که بچه بودم این آرزو را داشتم.

ولی هیچ وقت نتوانستم به آن برسم. هنوز بچه بودم که پدرم مرد. از همان وقت مادرم و خواهرهایم هرچه لازم داشتند می خریدم. زندگی من خیلی سخت بود، دیگر برایم وقتی نمی ماند تا بروم و نی لبک زدن یاد بگیرم.»

وقت باباتپلی آه می کشید. بچه ها هم غمگین می شدند. ولی این غم زیاد نمی ماند. برای اینکه همان وقت بابا تپلی شروع می کرد به خندیدن و آواز خواندن. بچه ها هم می خندیدند و با او آواز می خواندند.

روزها گذشت. بچه های شهر بزرگ شدند. آنها دیگر به مغازه باباتپلی نیامدند. بچه های تازه ای جای آنها را گرفتند. باباتپلی پیرتر شد. ولی هنوز هم مثل گذشته، مهربان بود. شاد بود. می خندید و برای دوستان تازه اش آواز می خواند. هنوز هم نصف پول هایش را توی یک قوطی می ریخت و می گفت: این مال مغازه. نصف دیگر را هم توی قوطی دیگری می ریخت و می گفت: این هم مال باباتپلی و اتاقک او، هنوز هم باباتپلی اتاقش را رنگ نکرده بود.

در آن را درست نکرده بود. برایش پرده نو نخریده بود. هر بار که پول کافی برای این کار جمع میشد خرج دیگری پیش آمده بود. دیگر به راستی اتاق باباتپلی احتیاج به رنگ و پرده داشت. در آن هم دیگر خیلی خراب شده بود. ولی قوطی داشت کم کم پر می شد و باباتپلی با خودش می گفت: دیگر، حتما این پول را خرج اتاقکم می کنم.

یک روز صبح زود، وقتی که هنوز بچه ها به مغازه بابات پلی نیامده بودند، پیرمردی به مغازه باباتپلی آمد. او خیلی پیر بود. از باباتپلی هم پیرتر بود. کیسه بزرگی بر دوش داشت. معلوم بود که از راه دوری آمده است. خیلی خسته بود. وقتی که وارد مغازه شد، دیگر نتوانست بایستد. بارش را بر زمین گذاشت و خودش هم نشست.

باباتپلی جلو رفت. به پیرمرد سلام کرد. به او گفت: «برادر، می بینم که خیلی خسته هستی. معلوم است که با این بار سنگین از جای دوری آمده ای.» پیرمرد گفت: «بله، من پایین کوه مزرعه کوچکی دارم. خودم و همسرم در آن مزرعه کار می کنیم. ولی آنچه از آن مزرعه در می آید برای زندگی ما کافی نیست.

اینم بخون، جالبه! قصه “حسنگول”

برای همین است که من هروقت که کاری ندارم، مینشینم و با چوب، برای بچه ها، اسباب بازی می تراشم. مردی هر ماه یک بار از شهر می آید. آن اسباب بازی ها را می خرد. حالا مدتی است که آن مرد نیامده است. من مجبور شدم که خودم آنچه را تراشیده بودم به شهر بیاورم و بفروشم.»

باباتپلی نگاهی به اسباب بازی هایی که پیرمرد تراشیده بود انداخت. فکر کرد که توی شهر آنها کسی جز خود او این اسباب بازی ها را نمی خرد. با خودش گفت: «حتما آن مرد این اسباب بازی ها را به شهر دیگری می برده است.»
ولی بابا تپلی دو سه روز پیش همه پول های مغازه را داده بود و برای مغازه اسباب بازی های جدید خریده بود. به این همه اسباب بازی چوبی هم احتیاج نداشت.

باز با خودش گفت: «خوب، اگر من اینها را نخرم، پیرمرد بیچاره چه کار می کند؟ او که نمی تواند دوباره آنها را به مزرعه اش برگرداند. ناگهان به یاد پول هایی افتاد که می خواست آنها را خرج اتاقش بکند. با خودش گفت: «اتاقکم باز هم می تواند صبر کند. من که چند سال است با این اتاق ساخته ام، چند وقت دیگر هم میسازم.»

پایان قسمت اول قصه شب”نیلبک بابا تپلی (قسمت اول)” برگرفته از کتاب ”قصه هایی برای خواب کودکان”

قسمت دوم قصه نی لبک بابا تپلی را اینجا بخوانید.

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید