قصه ای کودکانه و آموزنده درباره عاقل بودن

آذربایجان بخشی از سرزمین ایران است. شهرهایی چون تبریز، ارومیه، خوی، نقده و… در این منطقه است. مردم آذربایجان به زبان ترکی صحبت می کنند. آنها بسیار مهربان، سخت کوش و باهنر هستند.

قصه شب”موش گرسنه”: یکی بود یکی نبود. موشی در صحرا زندگی می کرد. روزی گرسنه شد و به باغی رفت. سه تا سیب گیر آورد و خورد. بادی وزید و برگ های درخت سیب کنده شد و بر سرش افتاد. موش عصبانی شد و برگ ها را هم خورد. از باغ بیرون آمد. دید مردی سطل آب در دست به خانه اش می رود.

گفت:«آهای مرد، توی باغ سه تا سیب خوردم، باد آمد برگ هایش را بر سرم ریخت، آنها را هم خوردم. الانه تو را هم می خورم.»

مرد گفت:«چه حرف ها. موش به این کوچکی می خواهد مرا بخورد.»

اما موش گرسنه مرد را گرفت و قورت داد.

رفت و رفت تا رسید به جایی که دختری داشت کار می کرد.

عاقل بودن
عقل نداشتن

اینم بخون، جالبه! قصه “کفش”

موش گفت:«آهای عروس خانم، رفتم به باغ سه تا سیب خوردم، باد آمد برگها را ریخت، آنها را هم خوردم. مرد سطل به دست را خوردم. الان تو را هم می خورم.»

عروس گفت:«چه حرف ها موش به این کوچکی می خواهد مرا بخورد.»

موش گرسنه عروس خانم را هم قورت داد و راه افتاد تا رسید به جایی که دخترها نشسته بودند و گلدوزی می کردند.

موش گفت:«آهای دخترها، رفتم به باغ سه تا سیب خوردم، باد آمد برگ ها را ریخت، آنها را هم خوردم، مرد سطل به دست را خوردم، عروس خانم را خوردم. الان شما را هم می خورم.»

دخترها گفتند:«چه حرف ها. موش به این کوچکی می خواهد ما را بخورد.»

موش گرسنه آنها را هم قورت داد و راهش را کشید و رفت و رفت تا رسید پیش پسرهایی که تیله بازی می کردند.

گفت:«آهای پسرها، رفتم به باغ سه تا سیب خوردم، باد آمد برگ ها را ریخت، آنها را هم خوردم، مرد سطل به دست را خوردم، عروس خانم را خوردم، دخترهای گلدوز را خوردم، الان شما را هم می خورم.»

پسرها گفتند:«چه حرفها. موش به این کوچکی می خواهد ما بخورد.»

موش گرسنه پسرها را هم قورت داد و گذاشت رفت. آخر سر رسید به یک پیرزن .

گفت:«آهای پیرزن، رفتم به باغ سه تا سیب خوردم، باد آمد برگ ها را ریخت، آنها را هم خوردم، مرد سطل به دست را خوردم، عروس خانم را خوردم، دخترهای گلدوز را خوردم، پسرهای تیله باز را خوردم، الان تو را هم می خورم. نوبت توست.»

پیرزن کمی فکر کرد و گفت:«ننه جان، من همه اش پوست و استخوانم. تو را سیر نمی کنم. دیشب آش روغن درست کرده ام. بگذار بروم بیاورم آن را بخور.»

موش گفت:«خیلی خوب. برو اما زود برگرد.»

پیرزن گربه چاق و چله ای داشت بسیار زبر و زرنگ. رفت به خانه اش و گربه اش را گذاشت توی دامنش و برگشت و تا رسید نزدیک موش گفت:«بیا ننه، بگیر بخور.» و گربه را ول داد به طرف موش

موش تا چشمش به گریه افتاد دررفت. گربه دنبالش گذاشت اما نتوانست بگیردش، موش رفت توی سوراخی قایم شد. گربه دم سوراخ نشست و کمین کرد.

مدتی گذشت و سر و صدا خوابید. موش این ور و آن ور را نگاه کرد، گربه را ندید. خیال کرد خسته شده رفته است. یواش سرش را از سوراخ در آورد، اما گربه دیگر مجال فرار کردن به او نداد، چنگالش را زد و موش را گرفت و شکمش را پاره کرد.

آن وقت مرد سطل به دست بیرون آمد. عروس خانم بیرون آمد. دخترهای گلدوز و پسرهای تیله باز بیرون آمدند و هر کدام برای گربه چیزی آوردند که بخورد و بیشتر چاق و چله شود.

بازنویس: مرتضی دهقان

برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “خرگوش و موش”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید