قصه ای کودکانه و آموزنده درباره قهر کردن

قصه شب”ماه و خورشید”: دختر کوچولو تخت کوچکی داشت با یک لحاف آبی که رویش پر از ابرهای کوچک و سفید بود. .

هر شب وقت خواب، لحاف آبی اش را روی خود می کشید، ابرهای سفید و کوچک روی لحافش را نوازش می کرد. بعد ماه و خورشید و ستاره ها را روی سقف اتاقش مهمان می کرد تا تنها نباشد. وقتی سر جایش دراز می کشید، به تک تک آنها شب بخیر می گفت.

شب بخیر ماه، شب بخیر خورشید، شب بخیر ستاره پرنور، شب بخیر ستاره کوچولویی که آن دور دورهایی، شب بخیر ستاره سرخ، شب بخیر ستاره آبی ستاره ها زیاد بودند. خیلی زیاد. دختر کوچولو آن قدر به ستاره ها شب بخیر می گفت تا خوابش می برد.

اما آن شب دختر کوچولو نمی توانست بخوابد. با برادرش حسابی دعوا کرده بود.

برادرش گفته بود: «قد من بلندتر است.»

دختر کوچولو روی پنجه های پایش ایستاده بود و گفته بود: «ببین قد من هم بلند است.»

برادرش گفته بود: «من از همه باهوش ترم.»

دختر کوچولو فکر کرد باهوش یعنی چه و گفته بود: «من هم خیلی باهوشم.»

برادرش گفته بود: «من از تو قوی تر و بزرگ ترم.»

دختر کوچولو گفته بود: «من هم قوی و بزرگم.»

قهر کردن
قهر نکردن

اینم بخون، جالبه! قصه “حنایی”

برادرش گفته بود دختر کوچولو چه باهوش و بزرگ و بلند باشد و چه نباشد حق ندارد به قطار تازه او که از عموجان هدیه گرفته است دست بزند. دختر کوچولو هم گفته بود برادرش چه باهوش و بزرگ و قوی و بلند باشد و چه نباشد حق ندارد به او بگوید چه کار بکند و چه کار نکند.

دختر کوچولو همه اسباب بازی هایش را که برادرش بعد از این حق نداشت به آنها دست بزند، یکی یکی اسم برده بود. برادرش هم همه آن اسباب بازی هایش را که دختر کوچولو بعد از این نباید به آنها دست می زد، یکی یکی اسم برده بود.

به هم غر زده بودند. همه عیب های همدیگر را گفته بودند. هرکدام گفتند گلدانی را که بعدازظهر دوتایی توی حیاط موقع توپ بازی شکسته بودند، آن یکی شکسته است.

برادرش گفته بود: «اگر تو توی حیاط نمی آمدی، حواسم پرت نمی شد و گلدان نمیشکست.»

دختر کوچولو گفته بود: «اگر تو اجازه می دادی من هم بازی کنم، مجبور نمی شدم یک دفعه جلو بدوم و حواس تو پرت شود و توپ را به گلدان بزنی.»

دختر کوچولو و برادرش آن قدر با هم دعوا کرده بودند که وقت خواب رسیده بود و هر دو اخمو و خسته و بی حوصله از به یاد آوردن همه عیب هایشان، به رختخواب رفته بودند.

دختر کوچولو توی تخت دراز کشید و اخم کرد. ماه و خورشید اتاق دختر کوچولو مثل دختر کوچولو و برادرش اخم کرده بودند و اصلا حوصله همدیگر را نداشتند.

آن شب خورشید فکر می کرد از ماه زیباتر و مفیدتر است و همه آسمان اتاق باید مال خودش باشد. ماه هم فکر می کرد از خورشید زیباتر و دوست داشتنی تر است و بدون او شب همه زیبایی اش را از دست میدهد.

ماه نمی خواست با خورشید توی یک آسمان باشد. خورشید حاضر نبود ماه را کنار خودش ببیند.

خورشید گفت: «اگر من نباشم نه گلی هست، نه پرنده ای و نه طلوع صبح که مردم بتوانند به سر کارهایشان بروند.»

ماه گفت: «اگر من نباشم نه مهتابی هست که رودخانه ای زیر نور نقره ای اش سفر کند و نه قصه ای برای بچه هایی که دوست دارند قبل از خواب با قصه ای در سرزمین جادو گردش کنند.»

ماه غر زد. خورشید غر زد. ماه رنگ زیبای نقره ای اش را به رخ خورشید کشید. خورشید با رنگ طلایی درخشانش همه ستاره ها را پوشاند.

ماه به زحمت خودش را از دریای نور خورشید بیرون کشید و با کنایه به خورشید گفت که رنگ تندش چشم را خسته می کند.

خورشید هم به ماه گفت که آسمان آبی هیچ نیازی به ماه ندارد و شب ها می شود به جای نور ماه از چراغ استفاده کرد.

ستاره ها نگران از یک سوی آسمان به سوی دیگر می دویدند. توی هم چرخ می زدند. بالا و پایین می رفتند. نورهای کوچک و زیبایشان به همه جا می تابید. ستاره ها غصه دار بودند. ستاره ها خسته بودند. ستاره ها آسمان را برای همه می خواستند.

ماه و خورشید با هم جروبحث می کردند. دختر کوچولو پنج بار شب بخیر گفت. اما هیچ کدام صدایش را نشنیدند. دختر کوچولو نمی توانست زیر آسمانی به این شلوغی بخوابد.

سرانجام ستاره ها آن قدر با نگرانی این طرف و آن طرف رفتند که ابرهای سفید کوچک روی لحاف دختر کوچولو برای کمک به آنها، به آسمان رفتند.

ابرها به هم نزدیک شدند، دست های همدیگر را گرفتند، دور ماه و خورشید حلقه ای درست کردند و آنها را در آغوش کشیدند.

با حرکت آهسته ابرها روی تن ماه و خورشید، رنگ های طلایی و نقره ای آنها جایشان را به رنگ سفید دادند. ماه نقره ای و خورشید طلایی سفید شدند. سفید سفید.

ماه و خورشید که نورشان را از دست داده بودند، سفید و بی درخشش از آسمان به زمین افتادند و چشم های مغرورشان از اشک پر شد. ماه و خورشید از دیدن خودشان که نه برقی داشتند و نه درخششی غصه دار بودند. حالا فقط قطرات درشت اشک هایشان می درخشیدند.

دختر کوچولو چشم های پر از اشک ماه و خورشید را دید. جعبه آبرنگش را برداشت. ماه را با قلم مویش به رنگ نقره ای در آورد و مجبور شد تمام رنگ طلایی اش را برای رنگ کردن خورشید به کار ببرد.

ماه نقره ای و خورشید طلایی به هم نگاه کردند و لبخند زدند. هر کدام یک طرف صورت دختر کوچولو را بوسیدند و شاد و سرخوش از اینکه دوباره همان ماه و خورشید قبل شده اند، به آسمان برگشتند.

ستاره ها با دیدن ماه و خورشید که باز رنگین و درخشان بودند و لبخند می زدند، خوشحال شدند و چشمک زدن های خود را در آسمان از سر گرفتند.

دختر کوچولو خوشحال توی نخنش دراز کشید و لحافش را تا روی سینه اش بالا کشید و با یک گونه طلایی و یک گونه نقره ای به ماه و خورشید و ستاره ها شب بخیر گفت. چشم هایش را بست و خوابید. توی خواب تا صبح با برادرش بازی کرد.

وقتی بیدار شد دید برادرش پیش از رفتن به مدرسه، قطارش را کنار تخت او گذاشته است. .

نویسنده: گیتا گرکانی

برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “شهریور ماه”

2 نظرات

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید