قصه ای کودکانه برای یادگیری احترام به طبیعت و حیوانات

مار تویی که نام قدیم آن حبشه است. یکی از کشورهای قاره آفریقاست. نژاد مردم این کشور گالا، امهر، تیگره و بعضی نژادهای دیگر است. دین مردم مسیحی، اسلام و آنیمیسم است. زبان رسمی امهری و عربی است. پایتخت اتیوپی کشور آدیس آباباست و حکومت آن جمهوری مارکسیستی نظامی است. داستان زیر یکی از افسانه های این کشور است.

قصه شب”مار”: یکی بود، یکی نبود. مار بزرگ و بدجنسی بود که گاوها و انسان ها را می خورد. روزی عده ای شکارچی دنبال مار کردند تا او را بگیرند و بکشند. مار به باغی فرار کرد. در آنجا باغبانی سرگرم کار بود. مار به باغبان گفت: «مرا پنهان کن! آنها می خواهند مرا بکشند!» باغبان که خیلی مهربان بود، دلش به حال مار سوخت و او را در سوراخی پنهان کرد.

کسانی که برای کشتن مار آمده بودند، هرچه گشتند نتوانستند او را پیدا کنند و عاقبت خسته شدند و از باغ بیرون رفتند. وقتی آنها خوب از باغ دور شدند، مار از توی سوراخ بیرون آمد و به باغبان گفت: «من گرسنه ام و باید غذا بخورم. حالا تو را میخورم.»

احترام به طبیعت
احترام به حیوان ها

باغبان به مار گفت: «من تو را از دست شکارچی ها نجات دادم. اما حالا تو می گویی که می خواهی مرا بخوری! این کار زشت و بدی است. تو مار خیلی بدی هستی»

مار گفت: «من بد نیستم. انسان ها بد هستند. از هر کسی بپرسی، همین را به تو خواهد گفت. انسان ها بد هستند، اما موجودات دیگر بد نیستند. مارها بد نیستند.»

باغبان و مار پیش درخت رفتند تا از او بپرسند که کدام یک درست می گویند.

درخت گفت: «من اینجا، نزدیک جاده قرار دارم. وقتی آفتاب در وسط آسمان می تابد و هوا خیلی گرم می شود، انسان ها اینجا می آیند و زیر سایه من می نشینند و استراحت می کنند. من برای آن ها مفید هستم. اما آیا آن ها هم برای من فایده ای دارند؟ نه! آن ها تبرهایشان را می آورند و مرا می برند تا هیزم درست کنند. درخت ها خوب هستند، اما انسان ها بد هستند. بنابراین مار می تواند باغبان را بخورد.»

اینم بخون، جالبه! قصه “دیو ترسو”

باغبان گفت: «ما از رودخانه هم می پرسیم.» بنابراین آنها رفتند و نظر رودخانه را پرسیدند.

رودخانه گفت: «من برای انسان ها مفید هستم. اما آیا آنها قدر مرا می دانند؟ من به انسان ها آب میدهم. این کار خوبی است. آب های من، مزرعه های آنها را آبیاری می کنند. آیا آنها قدر محبت را می دانند؟ نه آن ها خشمگین می شوند و مرا آلوده می کنند و به سوی من سنگ پرت می کنند. انسان ها بد هستند. بنابراین مار می تواند باغبان را بخورد.»

باغبان گفت: «از سبزه هم می پرسیم.» و سپس رفتند و نظر سبزه را پرسیدند.

سبزه گفت: «من برای انسان ها مفید هستم. من به گاوهایشان غذا می دهم. آنها از سبزه ها و علف ها کلاه درست می کنند و علف ها را روی سقف خانه هایشان می گذارند. اما آیا انسان ها قدر مرا می دانند؟ نه! وقتی در باغ های آن ها می رویم، همه خشمگین می شوند و مرا از خاک بیرون می کشند و اشغال هایشان را روی من می ریزند و وقتی خشکیده میشوم، مرا می سوزانند. انسان ها بد هستند. بنابراین مار می تواند باغبان را بخورد!»

وقتی داشتند در جاده به راه خود می رفتند، باد از راه رسید. آنها از باد هم پرسیدند. باغبان گفت: «چند نفر می خواستند مار را بکشند. مار از من خواست تا جانش را نجات دهم. من هم همین کار را کردم. بعد خواست مرا بخورد. من به او گفتم این کار بد است. او گفت: «همه انسان ها بد هستند. بنابراین من تو را می خورم.»

مار گفت: «ما از درخت و رودخانه و سبزه پرسیدیم. همه گفتند: «انسان ها بدند. مار می تواند باغبان را بخورند. من گرسنه هستم و غذا می خواهم.»

باد گفت: «همه موجودات می خواهند زنده بمانند و زندگی کنند. همه موجودات آنچه را می خواهند انجام می دهند. همه موجودات می خواهند خوشحال باشند. درخت می خواهد زندگی کند. رودخانه می خواهد روان باشد و به دریا بریزد. سبزه می خواهد رشد کند. مار می خواهد غذا بخورد. انسان ها برای آتش به چوب احتیاج دارند و می خواهند در باغچه هایشان گیاه بکارند. همه ما می خواهیم خوشحال و راضی باشیم. بنابراین بیایید برقصیم و شادی کنیم.»

بعد باد رقصید، سبزه رقصید، شاخه درخت رقصید، آب رودخانه رقصید و مار هم رقصید. وقتی باغبان دید همه آنها به رقص در آمده اند به سرعت فرار کرد و به خانه خودش رفت، چون او هم می خواست زنده بماند و شاد باشد.

مترجم: آناهیتا رشیدی
قصه شب”مار” برگرفته از کتاب ”قصه هایی برای خواب کودکان” 

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید