قصه ای کودکانه و آموزنده درباره مهربانی

قصه شب”مادر پیشی کوچولو”: هوا ابری و سرد بود. باد می آمد. لیلا و مادربزرگ به خانه بر می گشتند. لیلا یک شانه آبی برای مادر خریده بود. شانه را در کاغذ قشنگی پیچیده بودند. شانه در دست مادربزرگ بود. آنها به کوچه خودشان رسیده بودند. مادربزرگ جلو جلو می رفت. لیلا آهسته آهسته به دنبال او می آمد.

در وسط کوچه، ناگهان، گربه کوچولویی از پشت درختی بیرون پرید. رنگش سیاه و سفید بود. خیلی کوچولو بود. مثل گل تمیز بود. تا لیلا را دید به طرف او دوید و میو میو کرد. لیلا خم شد. گربه را از زمین برداشت. او را در بغل گرفت. پشتش را ناز کرد و گفت:”پیشی کوچولو، تو از کجا آمده ای؟ تو هنوز خیلی کوچکی، حتما مادرت را گم کرده ای! پیشی کوچولوی بیچاره!”

گربه کوچولو آرام خودش را به سینه لیلا چسباند. بعد سرش را بلند کرد. صورت لیلا را بو کرد. زبانش را به دوردهان خودش مالید. مثل اینکه می خواست لیلا را بخورد.

لیلا خندید و گفت:” پیشی کوچولو، تو می خواهی مرا بخوری؟ حتما خیلی گرسنه هستی. ولی من که غذا نیستم! آخر تو چرا مادرت را گم کردی؟ حالا من با تو چه بکنم؟ مگر خبر نداری که پدر اجازه نمی دهد که من توی خانه مان گربه نگه دارم؟می دانی؟ دلم برایت می سوزد. ولی نمی توانم تو را به خانه ببرم و به تو غذا بدهم. بیا، تو را دوباره پشت همان درخت می گذارم. بگرد، شاید مادرت را پیدا کنی.”

مهربانی
مهربان

آن وقت لیلا باز هم گربه کوچولو را ناز کرد. بعد او را پشت همان درخت گذاشت و دوید تا به مادربزرگ رسید. آنها کمی دیگر پیش رفتند. به خانه خودشان رسیدند. مادربزرگ در را باز کرد. آنها توی حیاط رفتند. هنوز از کنار در دور نشده بودند که صدایی شنیدند. چیزی به در می خورد. مثل این بود که بچه ای با دستهای خیلی کوچولو در می زند.

اینم بخون، جالبه! قصه “باغ تد”

مادربزرگ رفت و در خانه را باز کرد. دید که گربه کوچولو پشت در نشسته است و به در پنجه می کشد. مادربزرگ خندید و گفت:”پس تو داری در می زنی؟ چه کار داری؟” لیلا که کنار مادربزرگ ایستاده بود گفت:”وقتی که شما جلو رفتید، من او را توی کوچه دیدم. فهمیدم که مادرش را گم کرده است. بغلش کردم، نازش کردم. ولی به او گفتم که با ما نیاید. گفتم که پدر اجازه نمی دهد که من توی خانه مان گربه نگه دارم. او خیلی گرسنه است. می خواست مرا بخورد. من به او گفتم که من غذا نیستم. او باز هم با ما آمده است. حالا با او چه بکنیم، مادربزرگ؟”

مادربزرگ گفت:”بغلش کن، بیاورش توی آشپزخانه. بگذار کمی شیر به او بدهیم. بعد فکری برایش می کنیم.” لیلا گربه کوچولو را بغل کرد. او را توی آشپزخانه برد. آشپزخانه گرم بود. توی آشپزخانه مادربزرگ توی یک بشقاب کمی شیر ریخت. آن را جلو گربه کوچولو گذاشت.

خودش روی یک صندلی نشست. گربه کوچولو تند تند شیرها را خورد. بعد دور دهانش را با زبانش پاک کرد. دوید و آمد. کنار صندلی مادربزرگ ایستاد. میو میو کرد. بعد پرید بالا و توی دامن مادربزرگ نشسته سرش را بالا گرفت و نگاهش را به صورت مادربزرگ دوخت.

مادربزرگ خندید و گفت:”ببین لیلا مثل این است که دارد از من تشکر می کند که به او شیر داده ام.” گربه کوچولو خرخری کرد و سرش را به پای مادربزرگ مالید. مادربزرگ گفت:”چه خوب بلد است خودش را شیرین کند!” آن وقت شروع کرد به ناز کردن گربه کوچولو.

در این وقت صدای در خانه بلند شد. مادر توی خانه آمد. وارد آشپزخانه شد. به مادربزرگ سلام کرد. لیلا دوید و مادر را بوسید. چشم مادر به گربه کوچولو افتاد. با تعجب به او نگاه کرد و گفت:”این گربه از کجا آمده است؟ لیلا تو می دانی که پدر اجازه نداده است که ما توی خانه مان گربه نگه داریم. چرا این گربه را به خانه آورده ای؟”

مادربزرگ گفت:”نه، لیلا این گربه را به خانه نیاورده است. این گربه خودش آمد و در زد. وقتی که در را باز کردیم، توی خانه آمد.” مادر با تعجب به مادربزرگ نگاه کرد. در این وقت گربه کوچولو از توی دامن مادربزرگ پایین پرید. به طرف مادر رفت. دور پاهای او چرخید و میو میو کرد. بعد سرش را بالا گرفت. به مادر نگاه کرد. باز هم دور پاهای او چرخید و میو میو کرد و خودش را به پاهای او مالید. باز هم سرش را بالا گرفت و به مادر نگاه کرد.

مادر گفت:”نگاه کنید! ببینید چطور از من می خواهد که بغلش کنم!” بعد خم شد و گربه کوچولو را در بغل گرفت و پشتش را ناز کرد. در این وقت پدر که با مادر به خانه آمده بود و تا آن وقت از میوه فروشی که جلو در خانه ایستاده بود چیزی می خرید. توی آشپزخانه آمد. به مادربزرگ سلام کرد. لیلا پدر را بوسید. پدر پاکتی را که در دستش بود روی میز گذاشت. کلاهش را از سرش برداشت. آن را روی یک صندلی گذاشت. بعد نگاهش به مادر و گربه کوچولو که توی بغل او بود، افتاد. با تعجب به گربه و بعد به لیلا نگاه کرد و گفت:”خوب، کی این گربه را به خانه آورده است؟”

مادربزرگ گفت:”هیچکس. این گربه خودش آمد و در زد. وقتی در را باز کردیم، توی خانه آمد.”
لیلا گفت:”پدر، او حتما مادرش را گم کرده است. ببینید هنوز خیلی کوچک است! او خودش توی کوچه مرا دید. به طرف من دوید حتما خیال کرده است که من مادرش هستم. آنقدر گرسنه بود که می خواست مرا بخورد. پدر، اجازه بدهید که او اینجا بماند. من دلم می خواهد از او نگهداری کنم.”

پدر به حرفهای لیلا گوش می داد. گربه کوچولو از بغل مادر پایین پرید. به طرف صندلی دوید. از صندلی بالا رفت. کلاه پدر را بو کرد. بعد هم جست زد و توی کلاه پدر نشست. پدر به گربه کوچولو که توی کلاه نشسته بود، نگاه کرد. گربه کوچولو هم سرش را بالا گرفت و به پدر نگاه کرد. بعد هم میومیو کرد.

لیلا گفت:”پدر، ببینید! خودش هم دارد از شما خواهش می کند که اجازه بدهید اینجا بماند. نگاهش کنید!” گربه کوچولو هنوز توی کلاه نشسته بود. هنوز هم سرش بالا بود و به پدر نگاه می کرد. در این وقت ناگهان پدر و مادربزرگ به خنده افتادند. پدر گفت:”خوب، پیشی کوچولو، باشد. حالا که لیلا می خواهد از تو نگهداری کند و به جای مادرت باشد، همین جا بمان، ولی به شرطی که از توی کلاه من بیرون بیایی.”

اینم بخون، جالبه! قصه “مارکوس دیگر چه!؟”

آن وقت پدر روی یکی از صندلی های آشپزخانه نشست. گربه کوچولو نگاه دیگری به پدر انداخت. بعد از توی کلاه بیرون آمد. روی زانو پدر پرید و همان جا نشست. پدر مجبور شد که او را ناز کند. مادر هم کنار میز نشست. در این وقت لیلا دوید و شانه آبی را آورد.

مادرش را بوسید. گفت:”مادر، دوستت دارم. امروز روز مادر است. من این شانه را برایت هدیه خریده ام.” مادر لیلا را بوسید. بعد از جایش بلند شد. رفت و بسته ای آورد و آن را به مادربزرگ داد و گفت:”مادر، دوستت دارم.”

پدر هم، همانطور که پیشی کوچولو را در بغل گرفته بود. رفت و بسته ای آورد. آن را به مادربزرگ داد و گفت:” مادر، دوستت دارم.” بعد به این طرف و آن طرف نگاه کرد و گفت:”خوب، لیلا، تو به مادرت هدیه دادی. من و مادرت هم به مادربزرگ هدیه دادیم. ولی یک مادر دیگر هم توی این خانه هست. باید به او هم هدیه بدهیم.” آن وقت پیشی کوچولو را توی دامن لیلا گذاشت و گفت:”این پیشی کوچولو هم هدیه ای است برای تو، برای دختر خوبی که حاضر شده است مادر او باشد.”

نویسنده: فردوس وزیری
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید