قصه ای کودکانه و آموزنده درباره دوستی

قصه شب”قندی طبل زد”: پشت یک کوه کبود، یک مزرعه بود. توی این مزرعه یک گوسفند، یک گاو، یک مرغ، یک خروس، یک اردک، یک سگ، یک گربه و یک بز زندگی می کردند.

سگ با گربه دوست نبود. گربه از سگ خوشش نمی آمد. گاو علف های گوسفند را می خورد. گوسفند از گاو خوشش نمی آمد. مرغ و خروس دعوا می کردند. اردک نه از مرغ خوشش می آمد نه از خروس، هیچ یک از آنها حیوان های دیگر را دوست نداشت. فقط بزبز قندی همه را دوست داشت. دلش می خواست همه آنها با هم دوست باشند. ولی آن حیوان ها با هم دوست نمی شدند و هیچ وقت با هم بازی نمی کردند.

دوستی
دوست بودن

اینم بخون، جالبه! قصه “جوجه سحرخیز”

یک روز بزبز قندی داشت توی مزرعه می گشت. یک قوطی حلبی پیدا کرد. نفهمید که آن قوطی به چه دردی می خورد، خواست آن را بجود، نشد. آن را برگرداند. خواست ببیند تویش چیست. توی قوطی چیزی نبود. بز نگاهی به قوطی کرد. ناگهان فهمید که چه بکند. قوطی را دوباره برگرداند. با دست هایش به ته قوطی زد. قوطی بوم، بوم، بوم صدا کرد!

بزبز قندی قوطی را برداشت و آن را وسط مزرعه آورد. بعد رفت و به گوسفند گفت:”من یک طبل پیدا کرده ام. بیا وسط مزرعه من طبل می زنم، تو و حیوان های دیگر هم صف ببندید و برقصید.”

گوسفند گفت:”من خوشم می آید که توی صف بایستم و برقصم، ولی باید سر صف باشم. گاو باید پشت سر من باشد.” بعد رفت و به گاو گفت:”من یک طبل پیدا کرده ام. بیا وسط مزرعه من طبل می زنم، تو و حیوان های دیگر هم صف ببندید و برقصید.”

گاو گفت:” من خوشم می آید که توی صف بایستم و برقصم، ولی من باید سر صف باشم. گوسفند باید پشت سر من باشد.” بزبز قندی گفت:”باشد.”

بعد رفت به سگ و گربه گفت. سگ گفت:” من باید سر صف بایستم. گربه باید پشت سر من باشد.”

گربه هم گفت:” من باید سر صف بایستم. سگ باید پشت سر من باشد.”

بزبزقندی به هر دو تای آنها گفت:”باشد.” بعد پیش مرغ و خروس و اردک رفت. هر یک از آنها می خواست خودش سر صف بایستد. بزبزقندی به هر سه تای آنها هم گفت:”باشد.”

آن وقت وسط مزرعه آمد همه حیوانها هم آمدند. بزبزقندی جای هر یک از آنها را به آنها نشان داد. آنها در جای خودشان ایستادند. هر یک نگاهی به دوروبرش کرد. هر یک خیال کرد که خودش سر صف است و همه حیوان ها پشت سر او هستند. همه خوشحال شدند وقتی بزبز قندی طبل زد، همه با هم رقصیدند.

می دانید بزبزقندی چه کرده بود؟ بزبزقندی روی زمین دایره کشیده بود. حیوان ها را دور دایره جا داده بود. صف به شکل دایره بود و طبل می زد. چون صف نه سر داشت نه ته، هر یک از حیوانها خیال می کرد که خودش سر صف است.

نویسنده: فردوس وزیری
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “خر رقاص”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید