قصه ای کودکانه و آموزنده درباره بداخلاقی

قصه شب”قطره آب تنها”: یکی بود، یکی نبود. یک قطره آب بود که توی آبراه نشسته بود. حوصله نداشت با کسی حرف بزند. انگار با همه قطره های دیگر قهر بود.

هروقت قطره ای به او نزدیک می شد، می گفت: «برو کنارا جلو نیا!» برای همین این قطره هیچ دوست و رفیقی نداشت. یک روز مادرشان یعنی آبر به همه قطره ها گفت: «بچه های خوبم ! حالا وقت این است که بروید پایین و همه جا را سرسبز کنید.»

بداخلاقی
بداخلاق بودن

اینم بخون، جالبه! قصه “خدایا به من کمک کن”

همه قطره ها خوشحال شدند و با خوشحالی بالا و پایین پریدند.

اما قطره آب گفت: «من که نمی روم. من اصلا دوست ندارم جایی بروم.»

آبر گفت: «تو باید بباری و زمین را سرسبز کنی. نمی شود اینجا بمانی»

اما قطرۂ آب خیلی بد اخلاق بود. او دوست نداشت پایین برود. یادش آمد وقتی خورشید می خواست او را بخار کند، باز هم ناراحت بود. آن موقع هم دوست نداشت بخار شود. دلش می خواست در دریا بماند. اما آن قدر دریا اصرار کرد و آن قدر خورشید تآبید تا بخار شد و رفت به آسمان.

قطره آب با خودش فکر کرد: «اگر قرار بود دوباره به زمین برگردم، پس چرا بخار شدم؟ چرا این همه دریا و خورشید اصرار می کردند؟»

حالا که توی آسمان آمده بود، دیگر نمی خواست به زمین برگردد. اما هوا سرد و سردتر می شد. آبر دانه دانه همه قطره ها را به زمین می فرستاد. قطرها هم با خوشحالی به طرف زمین سر می خوردند و می رفتند. نوبت به قطره آب رسید. او نمی خواست پایین برود، اما آبر دست او را گرفت و آرام او را به طرف زمین فرستاد.

قطره آب خیلی دلخور و ناراحت بود. توی راه همه قطره ها می خندیدند و آواز می خواندند، اما او همین طور اخم کرده بود. وقتی به زمین رسید، افتاد در یک رودخانه. آب رودخانه کمی تند بود.

قطره آب فریاد زد: «آهای رودخانه چه خبر است که مرا هل میدهی»

رودخانه گفت: «عجله دارم. باید بروم. خیلی از زمین ها تشنه هستند.»

قطره آب یواش یواش خودش را به کنار رودخانه کشید. در آنجا سرعت رودخانه کمتر بود. بعد با خودش گفت: «تقصیر من چیست که عجله داری. من که حوصله ندارم تمام راه را بدوم.»

هرچقدر رودخانه به او اصرار می کرد تا کمی عجله کند و تندتر حرکت کند، قطره آب می گفت: «من هیچ عجله ندارم.»

او آرام آرام در کنار رودخانه حرکت می کرد. یک روز پشت سنگی ماند و اصلا حرکت نکرد. همان وقت صدایی شنید. یک ماهی بود. ماهی گفت: «تو چقدر اخمویی!»

قطره آب رویش را برگرداند و حرفی نزد. ماهی جلوتر آمد او گفت: «می خواهم تو را قورت بدهم.»

قطره آب جیغی کشید و گفت: «چی؟ میخواهی مرا قورت بدهی؟ مگر می گذارم این کار را بکنی. برو کنار برو»

ماهی وقتی این کار قطره آب را دید ناراحت شد و گفت: چه قطره آب بدی. حتما هم خیلی تلخ و بدمزه هستی. خوب شد که تو را قورت ندادم.»

قطره آب برای اینکه ماهی ها او را قورت ندهند، با رودخانه آرام آرام جلو رفت. کمی آنطرف تر یک بچه آهو می خواست از رودخانه آب بخورد.

باز هم قطره آب سر بچه آهو داد کشید و گفت: «مرا نخوری. برو کنار. پوزه ات را به من نزن!»

بچه آهو غمگین شد و رفت. رودخانه از این کارهای قطره آب خیلی ناراحت بود. قطره های آب دیگر هم از این کارخوششان نمی آمد. قطره آب تنها بود و هیچ کس دوست نداشت با این قطره آب اخمو حرف بزند. خود قطره هم با کسی حرف نمی زد.

پس از چند روز سرعت حرکت رودخانه کمتر شد. یک روز رودخانه به یک دشت رسید. خیلی از گل ها و بوته ها منتظر رودخانه بودند. رودخانه به قطره آب گفت: «آهای قطره آب، بگذار ریشه این درخت ها، گل ها و بوته ها از تو سیرآب شوند.»

اما قطره آب گفت: «به من چه! این همه قطره آب اینجا هست، چرا من این کار را کنم؟»

هرچقدر رودخانه اصرار کرد و گفت که گلها تشنه هستند، قطره آب قبول نکرد.

رودخانه خیلی ناراحت شد. یک بار دیگر وقتی رودخانه به صحرا رسید، پسرکی می خواست کوزه اش را پر از آب کند، اما باز هم قطره آب نخواست توی کوزه آب برود. باز هم گفت: «به من چه پسرک تشنه است. بگذار قطره های دیگر درون کوزه او بروند.»

رودخانه دیگر قطره آب را دوست نداشت. همین که او را تا اینجا با خودش آورده بود کافی بود. برای همین به قطره آب گفت: «تو می توانی از این به بعد خودت تنها بروی. قطره آبی که با رودخانه نباشد و خودش را جدا کند، بهتر است که به راه دیگری برود.»

قطره آب از این حرف ناراحت نشد. خیلی هم خوشش آمد. چون فکر می کرد که می تواند هر کاری را که دوست دارد انجام بدهد. برای همین در اولین فرصت راهش را از راه رودخانه جدا کرد و رفت. وقتی رفت، دید که خیلی هم تنها نیست. چون قطره های آب دیگری هم بودند و حوصله حرف زدن با هیچ کس را نداشتند.

قطره آب با کسی دوست نشد. قطره های دیگر هم دوست نداشتند با او دوست بشوند. هر کدام کار خودشان را می کردند. به هیچ پرنده و چرندهای اجازه نمی دادند تا از آنها بخورند. آنها حتی حوصله حرکت کردن هم نداشتند. برای همین در چالهای ماندند و دیگر حرکت نکردند. همه به همدیگر اخم کردند و خوآبیدند.

قطره های آب اخمو در گودال ماندند. آنها آن قدر اخمو بودند، آن قدر بی حرکت همان جا ماندند و آن قدر با حیوان ها و پرنده ها بداخلاقی کردند که یواش یواش بوی بدی گرفتند. بدمزه و بدرنگ شدند. حالا دیگر هیچ پرنده و حیوانی دوست نداشت از آنها آب بخورد.

هنوز هم این قطره ها در همان گودال هستند. اگر به گودال آبی رسیدی که بوی بدی میداد، بدمزه و بدرنگ بود و هیچ پرنده ای کنار آن نمینشست، یادت باشد که همان گودالی است که قطره های بداخلاق بودند و برای همین حالا تنهای تنها هستند.

نویسنده: فردوس وزیری 

برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “خوب شد، بد شد”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید