قصه ای کودکانه و آموزنده درباره آرزو داشتن

قصه شب “فیل کوچولو”: فیل کوچولو در جنگل با مادرش زندگی می کرد. روزی فیل کوچولو به مادرش گفت:”مادر، من می خواهم مثل بچه ببر بپرم. من می خواهم بچه ببر یا بچه میمون باشم. نمی خواهم بچه فیل باشم.”

مادر فیل کوچولو گفت:”تو بچه فیل خیلی قشنگی هستی. تو نمی توانی مثل بچه ببر بپری. تو نمی توانی مثل بچه میمون از درخت بالا بروی. ولی تو کارهایی می توانی بکنی که بچه ببر یا بچه میمون نمی تواند بکند.”

هر چه مادر فیل کوچولو گفت، فایده ای نداشت. فیل کوچولو دلش می خواست که بچه ببر یا بچه میمون باشد. دلش نمی خواست که بچه فیل باشد. برای همین بود که از مادرش جدا شد و در جنگل به راه افتاد.

اینم بخون، جالبه! قصه “یونگ کیونگ پیونگ”

آرزو اشتن
آرزو

فیل کوچولو رفت و رفت تا به رودخانه ای رسید. با خودش گفت:”حالا مثل بچه ببر از این طرف رودخانه به آن طرف رودخانه می پرم.” بعد عقب رفت و جلو دوید. خواست از روی رودخانه بپرد، ولی توی رودخانه افتاد. ببر کوچولویی که کنار رودخانه نشسته بود، فیل کوچولو را دید. شروع کرد به خندیدن و خندید و خندید.

فیل کوچولو گفت:”چرا می خندی؟”
ببر کوچولو گفت:”برای اینکه تو رودخانه افتاده ای!”
فیل کوچولو گفت:”اینکه خنده نداره.”

ولی فیل کوچولو خیلی خجالت کشید. برای اینکه ببر کوچولو نفهمد که او خجالت کشیده است خرطومش را پر از آب کرد. بعد با خرطومش آب را روی خودش پاشید.

ببر کوچولو تعجب کرد و گفت:”تو چقدر خوب با خرطومت روی خودت آب می پاشی! کاش من هم می توانستم این کار را بکنم. کاش من بچه فیل بودم.” آن وقت از روی رودخانه پرید و رفت.

فیل کوچولو از توی رودخانه بیرون آمد. باز هم توی جنگل به راه افتاد. به درخت کوچکی رسید. با خودش گفت:”حالا مثل بچه میمون از درخت بالا می روم.” خرطومش را دور درخت انداخت. درخت از جا کنده شد، فیل کوچولو و درخت روی زمین افتادند.
میمون کوچولویی که بالای درخت بزرگی نشسته بود، فیل کوچولو را دید. شروع کرد به خندیدن و خندید و خندید.

فیل کوچولو گفت:”چرا می خندی؟”
میمون کوچولو گفت:”برای اینکه تو روی زمین افتادی!”
فیل کوچولو گفت:”اینکه خنده ندارد.”

ولی فیل کوچولو خیلی خجالت کشید. برای اینکه میمون کوچولو نفهمد که او خجالت کشیده است خرطومش را دور درخت انداخت. بعد درخت را با خرطومش از جا بلند کرد و برد و کنار رودخانه گذاشت.

میمون کوچولو تعجب کرد و گفت:”تو چقدر خوب با خرطومت درخت را جا به جا می کنی! کاش من بچه فیل بودم.” آن وقت از روی درختی که نشسته بود روی درخت دیگری پرید و رفت.

فیل کوچولو باز هم به راه افتاد. با خودش گفت:”عجب! من دلم می خواهد بچه ببر یا بچه میمون باشم. ولی ببر کوچولو و میمون کوچولو دلشان می خواهد بچه فیل باشند. حالا دیگر من خیلی خوشحالم که بچه فیل هستم، یک بچه فیل قوی و خوشحال!”
فیل کوچولو دوید و پیش مادرش برگشت.

مترجم: نسرین صدیق
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید