قصه ای کودکانه و آموزنده درباره فراموشکاری

قصه شب”فیل فراموشکار”: در وسط جنگل بزرگی فیلی زندگی می کرد که خیلی فراموشکار بود. یعنی همه چیز را از یاد می برد. او آن قدر فراموشکار بود که حتی یادش می رفت صبح از خواب بیدار شود، شب بخوابد، دست و صورتش را بشوید. حتی یادش میرفت چه وقت باید غذایش را بخورد.

میمون ها همیشه به او می خندیدند و می گفتند: «داداش فیله! دوباره سرت را کجا جا گذاشته ای؟»

فیل که از حرف میمون ها عصبانی میشد، خرطومش را پر از آب می کرد و روی آنها می پاشید و سر تا پای میمون ها را خیس می کرد. سرانجام روزی میمون ها با هم تصمیم گرفتند راهی برای حل این مشکل پیدا کنند.

فراموشکاری
فراموش کردن

اینم بخون، جالبه! قصه “کرکی”

پیرترین میمون گفت: «داداش فیله، چرا خرطومت را گره نمی زنی؟ اگر این کار را بکنی دیگر چیزی را فراموش نخواهی کرد.»

فیل فراموشکار از خوشحالی دست و پایش را زمین زد و گفت: «بله! فکر خوبی است.»

اما تا فیل خرطومش را گره زد، میمون ها زدند زیر خنده و از بالا نارگیل ها را روی سر فیل پرت کردند.

در همان حال پرسیدند: «داداش فیله، چرا خرطومت را گره زده ای؟»

فیل فراموشکار بیچاره گفت: «نمی دانم. یادم نمی آید چه شد که آن را گره زدم.»

بعد با صدای بلند زد زیر گریه میمون ها وقتی گریه فیل را دیدند دلشان برای او سوخت. همه آمدند تا به او کمک کنند تا خرطومش را باز کند اما به شرطی که آقا فیله دیگر روی آنها آب نپاشد. فیل هم قول داد.

میمون ها گره خرطوم فیل فراموشکار را باز کردند، اما تا این کار تمام شد، فیل شروع کرد به آب پاشیدن به میمون ها. بیچاره آقا فیله حتى قولش را فراموش کرده بود.

نویسنده: مارگارت بیلسون

مترجم: نوشین موسوی

برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید