قصه ای آموزنده و کودکانه درباره بازی کردن با دوست

قصه شب”فردا هم بیا”: امیر توی اتاق بود. حوصله اش سر رفته بود. دلش می خواست بازی کند، ولی همبازی نداشت. او از اتاق بیرون آمد. کفش هایش را پوشید و به حیاط رفت. توی حیاط، حوض کوچکی بود. توی حوض، ماهی کوچولویی شنا می کرد.

امیر به کنار حوض رفت. دستش را توی آب فرو برد. چشمش به ماهی افتاد.

گفت: «ماهی قرمزی، من تنها هستم. می آیی با هم بازی کنیم؟»

ماهی دور حوض چرخی زد. سرش را از آب بیرون آورد و گفت: «چی بازی کنیم؟»

امیر کمی فکر کرد و گفت: «قایم باشک بلدی؟»

ماهی گفت: «نه!»

امیر پرسید: «لی لی بلدی؟»

ماهی گفت: «نه!»

امیر هر بازی را که اسم برد، ماهی و آن را بلد نبود.

امیر کمی اخم کرد و پرسید: «پس تو چی بلدی؟»

ماهی گفت: «آب بازی! بپر توی حوض، تا با هم بازی کنیم»

امیر گفت: «نه، من شنا بلد نیستم. مامانم گفته توی حوض نروم.»

بعد هم از جا بلند شد. از ماهی خداحافظی کرد و رفت. گوشه حیاط یک درخت بزرگ بود. امیر زیر درخت نشست. چیزی نگذشت که صدای جیک جیکی شنید. سرش را بالا کرد. روی یکی از شاخه های درخت، جوجه گنجشکی را دید. جوجه گنجشک توی لانه اش نشسته بود، جیک جیک می کرد.

امیر گفت:«گنجشک کوچولو، چه خبر است؟ چرا این قدر جیک جیک می کنی؟»

جوجه گنجشک گفت: «آخه مادرم خانه نیست. حوصله ام سر رفته.»

امیر با خوشحالی گفت: «من هم حوصله ام سر رفته. زود بیا پایین تا با هم بازی کنیم.»

جوجه گنجشک جیغی کشید و گفت: «وای! نه. من خیلی کوچکم. نمی توانم پرواز کنم. نمی توانم پایین بیایم. تو مثل مادرم بال بزن و بیا بالا، تا بازی کنیم.»

امیر گفت: «نه، نمی توانم. مامانم گفته از درخت بالا نروم.»

بازی کردن
بازی با دوست

اینم بخون، جالبه! قصه “یک جور دیگر”

امیر سرش را پایین انداخت. او ناراحت بود. حوصله اش سر رفته بود. جوجه گنجشک مرتب جیک جیک می کرد. شاید مادرش را می خواست! شاید هم مثل امیر حوصله اش سر رفته بود!

امیر به باغچه نگاه کرد. باغچه پر از گل بود. یک پروانه قشنگ از روی این گل به آن گل می پرید. پروانه به تنهایی بازی می کرد.

امیر جلو رفت، کنار باغچه نشست. به پروانه گفت: «سلام! تو چقدر قشنگی، چه پرهای رنگارنگی داری! با من بازی می کنی؟»

پروانه خندید. قبول کرد که با امیر قایم باشک بازی کند. قرار شد که اول، پروانه چشم هایش را بگیرد. امیر خیلی زود پشت درخت قایم شد. پروانه بال هایش را از جلو چشم هایش برداشت. همه جا را نگاه کرد. اما امیر را پیدا نکرد.

جوجه گنجشک از روی درخت، بازی آنها را تماشا کرد. او می دانست که امیر کجا پنهان شده، اما پروانه نمی دانست.

جوجه گنجشک به پروانه گفت: «آخ که تو چقدر تنبلی! چطور نمی توانی امیر را پیدا کنی؟»

ماهی هم سرش را از آب بیرون آورد و گفت: «پروانه، تو که پر داری دور حیاط پپر، حتما او را پیدا می کنی؟»

پروانه این طرف پرید. آن طرف پرید. دور حیاط چرخید. تا بالاخره امیر را پیدا کرد. شاخک هایش را تکان تکان داد و گفت: «پیدا کردم!… پیدا کردم… من امیر را پیدا کردم!»

امیر از پشت درخت بیرون آمد و خندید. ماهی و جوجه گنجشک هم خندیدند. حالا نوبت امیر بود. او باید چشم هایش را می گرفت، تا پروانه قایم شود. قرار شد که جوجه گنجشک و ماهی هم نگاه نکنند .پروانه خیلی زود قایم شد.

امیر چشم هایش را باز کرد. این طرف و آن طرف را نگاه کرد. پروانه را پیدا نکرد. آن وقت از جوجه گنجشک پرسید: «تو نمیدانی پروانه کجاست؟»

جوجه گنجشک از آن بالا، حیاط را نگاه کرد. جیک جیکی کرد و گفت: «اینجا نیست. حتما پر کشیده و رفته است!»

امیر گفت: «نه نرفته، جایی قایم شده، باید پیدایش کنم.»

بعد به کنار حوض رفت و از ماهی پرسید: «ماهی قرمزی، تو پروانه را نمی بینی؟»

ماهی دور حوض چرخید. زیر آب و روی آب را خوب نگاه کرد. اما او هم پروانه را پیدا نکرد. .

امیر باز هم به دنبال پروانه گشت. به کنار باغچه رفت. آهسته به همه گل ها سر کشید. یکدفعه، گوشه ای از بال پروانه را دید. پروانه توی یک گل نیمه باز قایم شده بود.

امیر با خوشحالی فریاد کشید: «پیدا کردم!… پیدا کردم……. پروانه را پیدا کردم!»

جوجه گنجشک سرش را خم کرد، تا پروانه را بهتر ببیند. ماهی هم خندهای کرد و به زیر آب رفت.

امیر و پروانه و جوجه گنجشک و ماهی ساعت ها با هم بازی کردند.

هیچ کدام خسته نشدند. بالاخره پروانه گفت:«من دیگر باید بروم، خیلی دیر شده.»

امیر و جوجه گنجشک و ماهی ناراحت شدند. آنها دلشان می خواست باز هم بازی کنند. پروانه دلش می خواست که پیش آنها بماند، اما نمی توانست. او خیلی کار داشت. پروانه قول داد که فردا هم برای بازی پیش آنها بیاید. او از امیر و جوجه گنجشک و ماهی خداحافظی کرد و رفت. ماهی به ته حوض رفت. جوجه گنجشک چشم هایش را بست و خوابید. امیر هم به اتاق رفت.

او خیلی بازی کرده بود. دوستان خوبی هم پیدا کرده بود. دلش می خواست زودتر فردا برسد، تا دوباره با دوستانش بازی کند.

نویسنده: ناصر یوسفی

برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “آخ دندونم”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید