قصه ای کودکانه و آموزنده درباره مهربانی

هندوستان با نام محلی بهارات در قاره آسیا قرار گرفته است. پایتخت آن شهر دهلی نو است. از شهرهای مهم آن می توان به کلکته و مومبای (بمبئی سابق) اشاره کرد. حکومت هند جمهوری است. مردم آن مخلوطی از نژادهای سفید، زرد و سیاه هستند.

قصه شب “طوطی و درخت” : سال ها پیش از روزگار ما، در سرزمینی دور، میان جنگلی انبوه، درخت کهنسال و سرسبزی بود. روزی شکارچی آن جنگل می خواست شیری را شکار کند. همه جا ساکت بود. شکارچی که نرم و آرام قدم می زد، ناگهان شیر بزرگی را نزدیک درخت کهنسال دید.

تیر زهرآلودش را، آماده کرد و با تمام قدرت به طرف شیر انداخت، اما در همان لحظه شیر تکانی خورد و تیر زهرآلود به تنه درخت سرسبز فرو رفت. کم کم زهر به جان درخت بیچاره اثر کرد. میوه و برگ هایش فرو ریخت و از درخت، فقط تنه خشکی ماند. پرندگانی که همیشه می آمدند و لا به لای شاخه هایش می نشستند و یا لانه می کردند، او را تنها گذاشتند و رفتند، چون او دیگر سرسبز نبود.

مهربانی کردن
مهربانی

سنجاب ها و میمون ها هم دیگر نزدیکش نیامدند، چون او دیگر غذایی برای آنها نداشت. فقط طوطی منقار زردی که در آنجا لانه داشت حاضر نشد دوستش را تنها بگذارد. دلش برای درخت می سوخت. او آنقدر ناراحت بود که حاضر نبود هیچ غذایی بخورد. هفته ها می گذشت و طوطی منقار زرد همان جا روی شاخه خشک درخت نشسته بود و غصه می خورد.

فرشتگان آسمان که همه چیز را از آن بالا می دیدند از این کار طوطی تعجب می کردند، از خودشان می پرسیدند:”چطور پرنده ای به این کوچکی گرسنگی را تحمل می کند؟ چرا پیش درخت های سبز نمی رود؟ “آنها فرشته ای پیش طوطی فرستادند تا ماجرا را بدانند. فرشته پای درخت آمد و طوطی را صدا زد و گفت:”ای پرنده مهربان، چرا این درخت را که تمام زیبایی اش از بین رفته است، ترک نمی کنی؟”

طوطی با چشم های غمگین نگاهی کرد و گفت:”ممنونم که به فکر من هستی! ولی چطور از من می خواهی تنها دوستم، دوست خوب و قدیمی ام را بگذارم و بروم.”

فرشته گفت:”اطرافت را نگاه کن. ببین چقدر درخت های سرسبز و زیبا هست. این درخت پیر، دیگر گل و گیاه و میوه و سرسبزی ندارد. تو باید پرواز کنی و جای دیگری لانه بسازی.”

طوطی سرش را تکان داد و غمگین گفت:”من پرنده کوچکی هستم، روی این درخت به دنیا آمده ام و هر چه را می دانم در میان شاخه و برگ های همین درخت آموخته ام، هر وقت دشمنی دنبالم بوده است، به او پناه برده ام. سال ها با میوه های این درخت سیر شده ام. حالا چگونه می توانم در این سختی تنهایش بگذارم و به حال او افسوس نخورم؟”

حرف های طوطی در دل فرشته اثر کرد و از او خواست تا آرزویی بکند. طوطی گفت:”فقط آرزو دارم که این درخت دوباره سبز شود.”

فرشته هم قبول کرد و چند قطره آب از برکه ای در آن نزدیکی برداشت و بر آن دعایی خواند و بعد به تنه بی جان درخت پاشید. درخت آرام آرام زنده شد و طوطی با تعجب و خوشحالی دید که کم کم شاخه های کوچک و بزرگ، تنه درخت را می پوشاند و رفته رفته، همه جایش سبز و زیبا می شود. طوطی بال هایش را به هم می زد و با شادی و خوشحالی از این شاخه به آن شاخه می پرید و دوست خوبش را در آغوش می گرفت. او دیگر هیچ آرزویی نداشت.

مترجم: پوپک جوان
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “کرم سبز”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید