قصه ای کودکانه و آموزنده درباره مغرور بودن

مردم قاره آفریقا قصه های فراوانی را برای کودکان خود تعریف می کنند. در قاره آفریقا مردم با دین ها، نژادها و با زبان های مختلفی زندگی می کنند.

قصه شب”شیر و لاک پشت”: روزی شیری در زیر درختان جنگلی خوابیده بود و لاک پشتی در نزدیکی او آرام آرام راه می رفت. شیر گرسنه بود و وقتی لاک پشت را در نزدیکی خود دید، با خودش گفت:”چه خوب، من می توانم بدون زحمت این لاک پشت را که غذای بسیار خوبی است بخورم.”

آن وقت از جایش بلند شد و پیش لاک پشت رفت و گفت:”روز به خیر آقا لاک پشت.”

اینم بخون، جالبه! قصه “چهار شمع سیمون”

مغرور بودن
مغروریت

لاک پشت گفت:”روز به خیر آقا شیره با من کاری داری؟
شیر غرید و گفت:”بله، من گرسنه هستم و می خواهم تو را بخورم.”
لاک پشت بیچاره ترسید و گفت:”نمی توانی مرا بخوری.”
شیر خشمگین شد و گفت:”عجب! چرا من نمی توانم تو را بخورم؟”

لاک پشت خندید و گفت:”درست است که می توانی مرا بخوری، ولی اگر در آب باشم، هرگز موفق به خوردن من نخواهی شد.”
شیر گفت:”ولی من شنا بلدم، توی آب هم که باشی می توانم بخورمت.”

لاک پشت گفت:”من حاضرم با تو شرط ببندم که توی آب نمی توانی مرا بخوری، زیرا من تندتر از تو شنا می کنم.”

شیر گفت:”من حاضرم با تو مسابقه بدهم. من و تو از یک طرف دریاچه به طرف دیگر آن می رویم هر کس زودتر رسید او برنده است.”

لاک پشت گفت:”بسیار خوب، ولی باید قول بدهی که اگر من زودتر رسیدم مرا نخوری.”

شیر قبول کرد و قول داد که اگر لاک پشت برنده شد او را نخورد. آنها به کنار رودخانه رفتند. لاک پشت داخل آب شد و به لاک پشت دیگری که دوستش بود گفت:”گوش کن دوست عزیز.

من از تو خواهشی دارم. شیر می خواهد مرا بخورد، حالا از تو می خواهم که به من کمک کنی و در آن طرف رودخانه بمانی، هر وقت شیر به آنجا آمد خودت را به او نشان بده و بگو از تو زودتر رسیده ام. من هم در این طرف می مانم تا وقتی برگشت خیال کند من زودتر رسیده ام.”

لاک پشت دومی قبول کرد و به آن طرف رودخانه رفت. شیر شناکنان به آن طرف رودخانه رسید، اما لاک پشت دومی سرش را از آب بیرون آورد و گفت:”من زودتر رسیدم. من برنده هستم.”

اما شیر گفت:”یکبار دیگر هم مسابقه بدهیم، اگر باز تو زودتر رسیدی من هرگز به فکر خوردن هیچ لاک پشتی نمی افتم.”
لاک پشت که می دانست دوستش در آن طرف رودخانه است قبول کرد. شیر با سرعت شنا کرد تا مسابقه را ببرد، وقتی به آن طرف رودخانه رسید باز هم با تعجب دید که لاک پشت سرش را از آب بیرون آورد و گفت:”من برنده هستم، چون زودتر رسیده ام.”

شیر دیگر چاره ای نداشت و از خوردن لاک پشت چشم پوشید. لاک پشت به دوستش گفت:”حالا دیدی همکاری و دوستی چه نتیجه ای دارد. در حالی که اگر ما با هم دوست نبودیم این شیر مرا می خورد.”

گردآورنده: اله سون
مترجم: احمد سعیدی
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “دوستان آدم برفی”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید