قصه ای کودکانه و آموزنده درباره حسادت

مرزبان نامه یکی از منابع قدیمی ایران است. این کتاب شامل حکایت ها و افسانه های حکمت است که از زبان جانوران سخن می گوید.

قصه شب “شیر مهربان”: یکی بود، یکی نبود. در زمان های قدیم جنگلی بود مثل همه جنگل ها که شیری مثل همه شیرها در آنجا پادشاهی می کرد، اما این شیر با بقیه شیرها فرقی داشت. او خیلی مهربان و عاقل بود و به هیچ حیوانی آزار نمی رساند. خوراک شیر و بقیه حیوان های جنگل گیاه و میوه بود و همه هم از زندگی خیلی خوشحال بودند.

روزی شیر و حیوان های دیگر به صحرا رفتند و شتری را دیدند که راهش را گم کرده بود. حیوان ها ی وحشی که مدت ها بود گوشت نخورده بودند از شیر خواستند به آنها اجازه بدهد تا شتر را بخورند. اما شیر قبول نکرده و گفت:”درست است که او از جنس ما نیست، ولی مهمان ماست.” و بعد از شتر خواست تا مهمان آنها باشد. شتر قبول کرد و با آنها رفت.

اینم بخون، جالبه! قصه “فرار حیوان ها”

حسادت
حوسودی

شتر روز به روز پیش شیر عزیزتر می شد تا اینکه روزی مشاور او شد. این وضع خرس را که قبلا از همه به شیر نزدیکتر بود خیلی عصبانی کرد. خرس به شتر حسادت می کرد و منتظر فرصتی بود که بتواند شیر را به کشتن شتر راضی کند. پس روزی پیش شتر رفت و گفت:”شتر عزیز، می خواهم رازی را به تو بگویم اما می ترسم آن را به دیگران بگویی!”

وقتی شتر قول داد که رازدار باشد، خرس گفت:”به شیر اعتماد نکن، چون او شیر است و گوشت می خورد. درست است که حالا گوشت نمی خورد، اما روزی به بهانه ای کسی را خواهد خورد. تو هم که غریبه نیستی پس سعی کن مواظب خودت باشی و بهانه ای دست شیر ندهی.”

شتر ساد دل هم حرف خرس را باور کرد و از ترس تصمیم گرفت هر چه زودتر از جنگل فرار کند، اما خرس به او گفت که اگر فرار نکند به او کمک خواهد کرد تا شیر را با هم از جنگل بیرون کنند. شتر راضی به این کار نبود، چون شیر خیلی به او محبت کرده بود.

موشی از آنجا می گذشت حرف های آنها را شنید و از اینکه می دید خرس می خواهد شتر را فریب بدهد ناراحت شد، اما از ترسش به کسی چیزی نگفت. از آن به بعد شتر از ترس روز به روز لاغرتر می شد و رازش را هم نمی توانست به کسی بگوید. شیر کم کم متوجه شد که شتر خیلی ناراحت است و از زاغ خواست بفهمد چه چیزی شتر را ناراحت کرده است.

زاغ مدتی را مواظب شتر بود تا سرانجام، روزی که شتر برای نوشیدن آب کنار چشمه آمده بود پشت درختی پنهان شد و شنید که شتر به ماهی ها می گوید:”خوش به حال شما که دشمنی ندارید و آسوده هستید، اما من بیچاره جانم در خطر است.”

زاغ همه چیز را به شیر گفت. شیر که خیلی غمگین شده بود، یک مهمانی داد و همه حیوان ها را دعوت کرد و از همه حیوانها خواست تا اگر از رفتار او گله ای دارند به و بگویند. خرس از این فرصت استفاده کرد و به شیرگفت:”من رازی دارم که فقط باید به خود شما بگویم.”

شیر دستور داد تا همه حیوانها خارج شدند. وقتی همه حیوانها رفتند. خرس به شیر گفت:”شتر از مهربانی شما سوءاستفاده کرده است و می خواهد شما را بکشد و به همین دلیل است که روز به روز لاغرتر می شود.”

شیر بعد از تمام شدن حرف های خرس زاغ را خواست ماجرا را برایش تعریف کرد. اما زاغ حرفهای خرس را باور نکرد و گفت بهتر از خود شتر هم بپرسی.

شیر دستور داد تا شتر و خرس را نزدش بیاوند. وقتی چشم خرس به شتر افتاد گفت:”یادت می آید چطور نقشه کشیدی که شیر را از جنگل بیرون کنی، چرا حرف نمی زنی و ساکت شده ای.”

شتر هم گفت:”من این حرفها را نزده ام.” و بعد از خرس خواست که بگوید آیا کس دیگری هم شاهد این گفتگو بوده است یا نه؟ شیر که خیلی عصبانی شده بود دستور داد تا هر دو را زندانی کنند.

روباه را هم نگهبان زندان آنها کرد. روزی موش از جلوی زندان رد می شد که روباه را دید. روباه تمام ماجرا را برای موش تعریف کرد. موش از روباه خواست تا او را پیش شیر ببرد. وقتی به خانه شیر رسید همه حرف هایی را که شنیده بود برایش تعریف کرد. شیر هم که حقیقت را فهمیده بود شتر را آزاد کرد و خرس را از جنگل بیرون انداخت.

بازنویس: فریبا داداشلو
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

1 نظر

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید