قصه ای کودکانه و آموزنده درباره کمک کردن

شنل قرمزی یکی از قصه های معروف بچه های اروپایی است که توسط برادران گریم روایت شده است. نمونه این قصه در بسیاری از کشورهای دیگر نیز هست.

قصه شب”شنل قرمزی”: روزی روزگاری، دختر کوچکی با پدر و مادرش در خانه قشنگی در یک روستا زندگی می کردند. نه تنها پدر و مادرش او را خیلی دوست داشتند بلکه همه مردم هم او را خیلی دوست داشتند، چون مهربان و خوش اخلاق بود.

یک روز مادربزرگش به او شنل کلاه دار قرمزی هدیه داد، دختر کوچولو آن را خیلی دوست داشت و بیشتر وقت ها می پوشید. برای همین مردم او را شنل قرمزی صدا می کردند. روزی مادر شنل قرمزی به او گفت:” مادربزرگت بیمار شده، من مقداری کیک و تخم مرغ و نان و کره در این سبد گذاشته ام. شنلت را بپوش و سبد را بردار و برای مادربزرگت ببر.”

شنل قرمزی مادرش را بوسید و با خوشحالی راه افتاد. او خیلی دوست داشت که از میان جنگل تا خانه مادربزرگ قدم بزند، در راهش درختان و گلهای بسیار زیبا و پرندگان و خرگوش های کوچک دوست داشتنی و سنجاب های زیادی بودند.

اینم بخون، جالبه! قصه “دم دوز”

کمک کردن
کمک نکردن

در راه شنل قرمزی خم شد تا گل بچیند که صدایی خشن از پشت سرش به او گفت:”صبح بخیر شنل قرمزی!” شنل قرمزی برگشت و دید که یک گرگ بزرگ با او صحبت می کند.

گرگ پرسید:” شنل قرمزی صبح به این زودی کجا می روی؟”
دختر کوچولو جواب داد:”به منزل مادربزرگم. او بیمار است و من سبدی از خوراکی هایی که مادرم تهیه کرده برایش می برم تا حالش بهتر شود.”
گرگ دوباره پرسید:” مادربزرگت کجا زندگی می کند؟”
شنل قرمزی گفت:”کمی از اینجا دورتر در میان جنگل در کلبه کوچکی که اطرافش پر از گلهای رز است و یک در سفید میان نرده ها دارد.”

گرگ لبهایش را لیسید و با خودش فکر کرد این دختر کوچولو باید خیلی خوشمزه باشد اول مادربزرگ را می خورم و شنل قرمزی را هم برای بعد از غذا می گذارم.
زمانی که شنل قرمزی مشغول چیدن یک دسته گل برای مادربزرگش شد، گرگ از داخل جنگل میان بر زد و خیلی سریع رفت تا به در خانه مادربزرگ رسید و در زد:”تق! تق! تق!”

مادربزرگ با صدای ضعیفی گفت:”کیه؟”
گرگ که سعی می کرد صدایش شبیه صدای شیرین دختر کوچولو باشد گفت:”من هستم شنل قرمزی.”
مادربزرگ گفت:”چفت در را بردار و در را باز کن و بیا تو.”

گرگ در را باز کرد و داخل شد. مادربزرگ که فوری فهمید که او شنل قرمزی نیست بلکه گرگ خیلی بزرگی است. گرگ در یک چشم به هم زدن ری مادربزرگ پرید و او را قورت داد. بعد رفت و از داخل کشوی جالباسی لباس و کلاه خواب مادربزرگ را برداشت و پوشید، در جای مادربزرگ خوابید و لحاف را تا چانه اش بالا کشید.

خیلی زود شنل قرمزی هم با دسته گل و سبد خوراکی ها به کلبه رسید و در زد.”
گرگ با صدای شبیه مادربزرگ پرسید:”کیه؟”
دختر کوچولو جواب داد:”من هستم شنل قرمزی، مادرم برای شما مقداری خوراکی فرستاده است.”
گرگ با همان صدا گفت:”چفت در را بردار و بیا تو”

شنل قرمزی تا وارد شد با خوشحالی خندید و گفت:”این هم یک دسته گل زیبا که برای مادربزرگ عزیزم چیده ام.”وقتی نزدیکتر آمد کمی ترسید و گفت:”وای چه گوش های بزرگی داری، مادربزرگ؟
گرگ باز با صدای نازک گفت:”برای اینکه بهتر حرفهایت را بشنوم.”
شنل قرمزی باز هم نزدیکتر آمد و خوب نگاه کرد و چه چشم های بزرگی داری مادربزرگ!”
گرگ دوباره گفت:” برای اینکه تو را بهتر ببینم، عزیزم.”
این بار شنل قرمزی فریاد زد:”و چه دندان های بزرگی داری، مادربزرگ!”

گرگ گفت:”برای اینکه بهتر تو را بخورم.” و بلافاصله از رختخواب بیرون پرید و با چشم های درشتش به شنل قرمزی نگاه کرد. شنل قرمزی با وحشت جیغی کشید و از خانه بیرون دوید. گرگ هم به دنبال او بیرون پرید.

دختر کوچولو فریاد می زد:”کمک، کمک!” او مطمئن بود که کسی به دادش خواهد رسید. هیزم شکنی که از آنجا رد می شد صدای داد و فریاد دختر کوچولو را شنید و با عجله داخل کلبه دوید، وقتی فهمید چه اتفاقی افتاده است تبرش را بلند کرد و با یک ضربه گرگ را کشت.

هیزم شکن شکم گرگ را شکافت و مادربزرگ آهسته از آن بیرون آمد. او و شنل قرمزی به طرف هم دویدند و با خوشحالی همدیگر را در آغوش گرفتند. آنها از صمیم قلب برای نجات زندگیشان از هیزم شکن تشکر کردند و از او خواستند برای خوردن خوراکی هایی که در سبد بود با آنها شریک شود.

آنها خوشحال دور هم نشستند و خوراکی ها را خوردند و با این کار هیزم شکن، دیگر هیچکس دوباره گرگی را در آن قسمت از جنگل ندید.

گردآورنده: برادران گریم
مترجم: پوپک جوان
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید