قصه ای کودکانه و آموزنده درباره عاقل بودن

قصه شب “شغال و چشمه”: یکی بود و یکی نبود. جنگلی بود که حیوان های مختلفی در آن زندگی می کردند. روزی حیوان هایی که در جنگل زندگی می کردند تشنه شدند و به دنبال آب گشتند. سر راه چشمه ی کوچکی پیدا کردند. آنها خوشحال شدند و تصمیم گرفتند از چشمه خوب مواظبت کنند تا آب چشمه خشک نشود. اما شغال تنبل هیچ دوست نداشت کار کند، یک روز حیوان ها تصمیم گرفتند، شغال را تنبیه کنند و نگذارند آب بخورد.

قرار شد هر روز یکی از حیوان ها، از چشمه مراقبت کند. روز اول بز با شاخهای بلندش نگهبان چشمه شد، او از دور شغال را دید که آهسته آهسته نزدیک می شد. شغال جلو آمد و نزدیک بز نشست، از کیسه ای که به همراه داشت، مقداری کلم در آورد و با سروصدا خورد و به بز گفت:” خیلی خوشمزه است! وقتی کلم می خورم دیگر به آب احتیاجی ندارم.” بعد به بز هم کمی کلم داد.

عاقل
عاقلی

بز که خیلی خوشش آمده بود گفت:”خواهش می کنم کمی دیگر از این غذای خوشمزه به من بده.”
شغال گفت:”اگر می خواهی از خوردن آن لذت بیشتری ببری، باید دست هایت را پشت سرت ببندم و به پشت بخوابی و دهانت را باز کنی تا تکه ای در دهانت بگذارم.”

بز شکمو هم قبول کرد. شغال دستهای او را بست و به جای آنکه به او کلم بدهد، به سوی چشمه دوید و تا می توانست آب خورد و رفت. غروب، وقتی حیوان های دیگر برای خوردن آب سر چشمه آمدند، بز را دست و پا بسته دیدند. آنها دست و پای او را باز کردند و پرسیدند:” چه اتفاقی افتاده است؟” بز هم تمام ماجرا را تعریف کرد. حیوان ها عصبانی شدند و تصمیم گرفتند حیوان دیگری را برای نگهبانی از چشمه انتخاب کنند. جوجه تیغی جلو آمد و گفت:” من نگهبان می شوم و اگر شغال به چشمه نزدیک شود، با تیغ هایم حسابش را می رسم.”

اینم بخون، جالبه! قصه “ترسونک”

حیوان ها قبول کردند و قرار شد، جوجه تیغی از چشمه مراقبت کند. جوجه تیغی سر چشمه نشسته بود که دید شغال از دور می آید. او با خودش گفت:” من گول تو حیوان تنبل را نمی خورم، حالا بیا جلو تا ببینی.” شغال نزدیک جوجه تیغی رسید، با گرمی سلام کرد و پیش او نشست و از کیسه ای که به همراه داشت، چند گردو درآورد و شروع به خوردن کرد. گردوها را با سروصدا می خورد. جوجه تیغی دهنش آب افتاد اما چیزی نگفت.

شغال گفت:”این گردوها خیلی خوشمزه هستند. وقتی آنها را می خورم، دیگر تشنه نمی شودم.”
جوجه تیغی که باورش شده بود، گفت:” کمی از آنها به من می دهی؟” شغال خوشحال از اینکه توانسته است جوجه تیغی را گول بزند، گفت:” اگر می خواهی از خوردن گردو لذت ببری، باید دست هایت را ببندم و گردوها را به دهانت بگذارم.”

جوجه تیغی باور کرد و خوابید تا شغال دستهای او را ببندد. بعد از بستن دستهای جوجه تیغی، شغال به طرف چشمه دوید و آب خورد و فرار کرد. غروب، وقتی حیوانها برای خوردن آب به لب چشمه آمدند، جوجه تیغی را دیدند. با ناراحتی گفتند:” ای داد! شغال تو را هم گول زد.” آنها قرار گذاشتند حیوان زرنگ تری را برای این کار انتخاب کنند. لاک پشت گفت:” من نگهبان می شوم.”

حیوانهای دیگر خیلی تعجب کردند و پیش خود گفتند که لاک پشت نمی تواند نگهبان خوبی باشد، اما قبول کردند. فردا صبح لاک پشت به سر چشمه رفت و مراقب چشمه بود. از دور سروکله ی شغال تنبل پیدا شد، جلو آمد و گفت:”صبح بخیر لاک پشت مهربان!” اما لاک پشت جوابش را نداد.

شغال با خودش گفت:”این یکی احمق تر از دوتای دیگر است. خوب است او را به پشت بیندازم و بروم آب بخورم.” و بعد به لاک پشت نزدیک شد، با پاهایش او را کنار انداخت و سر چشمه رفت. هنوز آب نخورده بود که لاک پشت دم او را با دهانش گرفت. شغال دردش آمد و فریادی کشید و گفت:”ولم کن.”

ولی لاک پشت دم او را محکم گرفته بود و ول نمی کرد. شغال مقداری علف کند و جلوی لاک پشت انداخت، ولی لاک پشت توجهی نکرد. شغال حرکت تندی کرد و خودش را از چنگ لاک پشت نجات داد و فرار کرد. حیوان ها از لاک پشت تشکر کردند و گفتند:” تو از همه ی ما عاقل تر و زرنگ تر هستی.”
لاک پشت هم که از آن همه تعریف خجالت کشیده بود، سرش را در لاکش فرو برد و خندید.

نویسنده: مهسا صدیق
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

1 نظر

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید