قصه ای کوکانه و آموزنده درباره فریب دادن

مثنوی معنوی یکی از کتاب های ارزشمندی است که شاعر آن مولوی است. مولوی یکی از شاعران بزرگ ایران است که در زمان های بسیار قدیم زندگی می کرده است. این قصه بخش کوچکی از کتاب مثنوی معنوی است.

قصه شب”شغالی که می خواست طاووس شود”: یکی بود، یکی نبود. شغال کنجکاو و پر مدعایی بود که می خواست از همه چیز سر در بیاورد. از قضا یک روز کوزه های بزرگی دید و وقتی خواست توی یکی از آنها را نگاه کند، ناگهان سر خورد و افتاد توی کوزه. آنقدر دست و پا زد تا کوزه را شکست و بیرون آمد، اما همه جایش رنگی شده بود چون توی کوزه رنگ افتاده بود.

شغال که دید همه جایش لکه لکه و رنگی شده است ناراحت شد، اما بعد فکر کرد خودش را خوب رنگ کند و حیوان تازه ای شود. پس پوزه اش را قرمز، گوش هایش را نارنجی، پنجه هایش را سبز، دمش را بنفش، شکمش را آبی و پشتش را هم صورتی کرد. بعد رفت و خودش را در برکه ای نگاه کرد و گفت:”عجب زیبا شده ام! حالا که این قدر زیبا هستم باید رییس شغال ها بشوم.”

فریب خوردن
فریب دادن

اینم بخون، جالبه! قصه “اسب شهری”

شغال سرش را بالا گرفت و گوش های نارنجی اش را تیز کرد، دم بنفش پر پشت خود را تابی داد و با پنجه های سبزش رقصان و شاد کمی به راست خم شد و کمی به چپ و رفت و رفت تا به بقیه شغال ها رسید.

اولین شغالی که او را دید با خنده پرسید:” شغال جان، چه بلایی به سرت آمده است؟”

شغال مغرور گفت:”من که شغال نیستم. من طاووس خیلی زیبا هستم و می خواهم از امروز رییس شما بشوم.”

شغال ها که از دیدن این موجود عجیب خیلی تعجب کرده بودند، دور او جمع شدند. هر کس چیزی گفت و عاقبت شغال جوانی فریاد زد:”طاووس نمی تواند رییس شغال ها شود. ما رییسی می خواهیم که بتواند حیوان های بزرگ را شکار کند و بخورد.”

شغال دیگری هم گفت که طاووس نمی تواند پیش شغال ها زندگی کند. باید برگردد پیش هم جنس های خودش، اما پدربزرگ شغال ها که نشسته بود و ماجرا را تماشا می کرد، جلو آمد و ار بقیه خواست ساکت باشند و به شغال رنگی خوش آمد گفت.

پدربزرگ کفت:”طاووس عزیز! باید ببخشی که ما نمی توانیم از تو پذیرایی کنیم، اما اگر ممکن است بال های زیبایت را باز کن تا همه آنها را ببینند و لذت ببرند.”

شغال مغرور که طاووس نبود و بال نداشت گفت:”امروز خیلی خسته ام و نمی توانم بالهایم را باز کنم.”

پدربزرگ گفت:”حیف شد، پس وقتی استراحت کردی برای ما آواز بخوان.”

شغال سرفه ای کرد و گفت:”نه، نه، نمی توانم، سرما خورده ام و صدایم گرفته است.”

پدربزرگ گفت:”بسیارخب، پس ما مزاحم تو نمی شویم. زودتر به خانه ات برگرد تا بقیه طاووس ها نگرانت نشوند. ما هم باید برای شام به شکار برویم. اگر می توانستی گوشت بخوری تو را هم دعوت می کردیم.”

پدربزرگ این را گفت و رفت و بقیه هم دنبال او رفتند. شغال قصه ما هم تنها ماند و فکر کرد که نمی تواند بدون بال و پر و نوک و پاهای لاغر و بلند طاووس باشد.

گرسنه هم بود. پس فکر کرد اگر دیر کند و از بقیه جا بماند باید گرسنه بخوابد. پس رفت و با عجله رنگ ها را شست و دوید دنبال بقیه شغال ها تا با آنها برای پیدا کردن شکار برود.

بازنویس: پوپک جوان
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید