آموزش صبر و بردباری به کودکان

قصه شب “سعید بزرگ شده است”: سعید هنوز مدرسه نمی رفت. او به همراه مریم و امیر به مهد کودک می رفت. سعید همیشه دلش می خواست بزرگ شود. درست قد باباش و یا مادرش درست قد بابابزرگ و دایی و عمویش، اما همه به او گفتند: «صبر کن به وقت خودش بزرگ می شوی.» اما سعید دلش می خواست همین الان بزرگ شود.

یک روز بارانی بابابزرگ به خانه آنها آمد. سعید وقتی از مهد کودک آمد، از دیدن بابابزرگ خیلی خوشحال شد. بابابزرگ خیلی بزرگ بود. آنقدر بزرگ که می توانست مثل بچه ها لباس نپوشد. بابابزگ یک کفش بزرگ سیاه براق داشت. یک کلاه مخملی داشت. یک کت و شلوار تمیز و خوب داشت. آن روز با خودش یک چتر دسته بلند هم آورده بود.

سعید دلش می خواست بنشیند و بابابزرگ را با آن همه لباس های تمیز و قشنگ نگاه کند. اما بابابزرگ لباس هایش را عوض کرد و پیش مادر سعید نشست.

وقتی که آنها ناهار خوردند، بابابزرگ یک استکان چایی نوشید و خوابید. مادر هم خوابید اما سعید عادت نداشت بخوابد. او به تنهایی برای خودش بازی می کرد. همان طور که بازی میکرد چشمش به کلاه مخملی بابابزرگ افتاد. کلاه بابابزرگ از روی جالباسی پایین افتاده بود.

صبر داشتن
بردباری

کلاه مخملی را برداشت تا سرجایش بگذارد. اما فکری کرد. کلاه را روی سرش گذاشت. برای سرش خیلی گشاد بود، کلاه جلو چشمش را گرفته بود. آن را کمی عقب کشید و جلو آینه رفت تا خودش را ببیند.

وقتی خودش را در آینه دید خندید. با خودش گفت: «چقدر خنده دار شدم.» همان طور که خودش را در آینه میدید گفت: «چقدر شبیه بزرگترها شدم.»

سعید به طرف لباس های بابابزرگ رفت. همه آنها را پوشید. عصای بابابزرگ را هم برداشت و از اتاق بیرون آمد. کفش براق بابابزرگ را هم پوشید و رفت کنار در حیاط ایستاد. توی کوچه کسی نبود. سعید همان جا ایستاد. با اینکه باران نمی بارید، چتر بابابزرگ را باز کرد. چتر خیلی بزرگ بود. خیلی هم سنگین بود.

اینم بخون، جالبه! قصه “هفت آرزو”

سعید با زحمت آن را روی سرش نگاه داشت. زیر چتر هیچ جا را نمی توانست ببیند. یک نفر به او نزدیک شده بود. سعید از کفش او فهمید که مریم است. مریم سرش را پایین آورد تا بتواند زیر چتر را ببیند. وقتی مریم سعید را دید خندید. با خنده گفت: «تو هستی سعید! این لباس ها را از کجا آورده ای.»

سعید سرفه ای کرد و گفت: «نه خیر! من آقای سعیدخان هستم. من بزرگ شده ام.» مریم همان طور که سرش را خم کرده بود پرسید: «بزرگ شده ای؟ سعید چتر را کنار زد. مریم توانست کلاه مخملی او را هم ببیند. مریم با دیدن کلاه خنده اش گرفت.
سعید اخم کرد و گفت: «چرا می خندی؟ مگر نمیدانی باید به بزرگ ترها احترام بگذاری؟»  خندۂ مریم قطع شد. آهسته گفت: «آخر این لباس ها خیلی برایت بزرگ است. کلاه و کفش هم خیلی گشاد است.» و باز خندید.

سعید باز ناراحت شد و گفت: «چه کار داشتی؟ چرا اینجا آمدی؟ مگر نمی بینی من بزرگ شده ام و وقت ندارم.»
مریم گوشه دامنش را گرفت و گفت: «حالا که بزرگ شده ای دیگر کاری ندارم.» بعد عقب عقب رفت و به طرف خانه اش دوید.
سعید ناراحت شد. می خواست بگوید که نه نه من بزرگ نشده ام، ولی دیر شده بود. مریم به خانه اش رفته بود و در را هم بسته بود. سعید با خودش گفت: «رفت که رفت! من که مثل مریم نیستم. من نباید با بچه ها بازی کنم. آخر من بزرگ شده ام.»

سعید مدتی همان جا ایستاد. بعد تصمیم گرفت پیش امید برود. شلوارش روی زمین کشیده می شد. زمین خیس بود و شلوار را گلی کرده بود. با دسته چتر زنگ خانه آنها را زد. مادر امید در را باز کرد. با دیدن او خنده اش گرفت. سعید سعی کرد مثل بزرگ ترها حرف بزند. «می بخشید. امیدخان هست؟»

مادر امید سرش را تکان داد. سعید باز گفت: «بگویید، آقای سعیدخان با او کار دارد.» طولی نکشید که امید با عجله بیرون آمد و گفت: «هی! این لباس ها را از کجا آورده ای؟»

اینم بخون، جالبه! قصه “هدیه گردباد”

سعید به امید گفت: «آمده ام به تو بگویم که من بزرگ شده ام و دیگر نمی توانم با تو بازی کنم.»
امید با تعجب پرسید: «چی؟ مگر قرار نبود بعداز ظهر به خانه ما بیایی و بازی کنیم؟ » سعید گفت: «من که گفتم دیگر بزرگ شده ام. خودت تنهایی بازی کن، امید دوباره به لباس های او نگاه کرد. بعد آهی کشید و گفت: «خیلی حیف شد. حالا نمی شود قد خودت بشوی؟»

سعید سرش را تکان داد و نچ نچ کرد. امید باز پرسید: «بعدها چی؟ نمی شود قد خودت بشوی؟ مثلا فردا» سعید باز سرش را تکان داد و گفت: «نمی دانم! اما فکر نمی کنم.»

امید با ناراحتی گفت: «یعنی دیگر مهد کودک نمی روی؟ یعنی دیگر با بچه ها بازی نمی کنی؟ یعنی دیگر سرسره سواری و تاب بازی نمی کنی؟»

امید همین طور گفت و گفت. سعید کمی غصه دار شد، ولی کاری نمی توانست بکند چون می خواست بزرگ باشد. به همین خاطر گفت: «نه، دیگر نمی توانم این کارها را بکنم.»

امید گفت: «خیلی بد شد. دلم برایت می سوزد.» سعید هم گفت: «آره خیلی بد شد، اما خب من بزرگ شدم.» امید نمی دانست چه کار کند. فکری کرد و گفت: «خب من می روم. تو هم بهتر است با بزرگ ترها حرف بزنی.»

سعید هم سرش را تکان داد اما بیشتر دلش می خواست پیش مریم و امید باشد.

امید سرش را پایین برد. کفش براق سیاهی که سعید پوشیده بود را دید. به همین خاطر گفت: «این کفش چقدر برایت بزرگ است.» بعد نگاهی دیگر به سعید انداخت و گفت: «کت و شلوارت هم بزرگ است.»

سعید گفت: «آره، یک کمی بزرگ است، آخر هنوز اندازه من نیست. اما اگر کمی بزرگ تر شوم، اندازه ام می شود.»
با این حرف امید خوشحال شد. خندید و گفت: «خب بیا تا آن موقع صبر کنیم.»

سعید با تعجب پرسید: «صبر کنیم!» امید چتر سعید را گرفت و گفت: «آره صبر و کنیم و وقتی بزرگ تر شدیم هر دو از این لباس ها می پوشیم و می رویم توی خیابان. آن وقت لباس ها اندازه هستند.»

سعید خندید و با خودش گفت: «بد فکری نیست.» اما پرسید: «آخر تا آن موقع چه کار کنیم.» امید نمی دانست چه بگوید و ساکت بود و فکر می کرد. سعید هم فکر می کرد. بعد از مدتی با خنده گفت: «فهمیدم.»

سعید پرسید: «چی؟ چی فهمیدی؟ تا آن موقع چه کار کنیم؟»
امید با خنده گفت: «مهد کودک می رویم، پارک می رویم و بازی می کنیم. دوچرخه سواری می کنیم.» سعید هم خندید.

در همان موقع آنها صدای خنده دیگری هم شنیدند. خوب نگاه کردند. مریم پشت پنجره خانه شان ایستاده بود و به آنها نگاه می کرد. مریم هم میخندید. انگار می گفت: «این بهترین کار است.»

سعید تصمیم گرفت به خانه برود و لباس ها را در بیاورد. به همین خاطر با عجله به طرف خانه دوید. دویدن با آن همه لباس خیلی مشکل بود. خیلی هم خنده دار بود.

نویسنده: نادر سرایی
قصه شب”سعید بزرگ شده است” برگرفته از کتاب ”قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید