قصه ای کودکانه و آموزنده درباره مواظبت کردن

قصه شب “سارن «سمور آبی»” : کنار دریاچه ای سمور آبی با دو بچه اش در سوراخ درخت بید زندگی می کردند.
یک روز بچه سمورها گرسنه شدند و سمور مادر رفت تا غذا پیدا کند. بچه ها که هنوز نمی توانستند شنا کنند، توی سوراخ ماندند تا مادرشان بیاید. مادر هم به آنها گفت همین جا بمانند و از سوراخ بیرون نیایند.

وقتی بچه ها تنها شدند، کوچک ترین سمور که اسمش سارن بود، حوصله اش سر رفت. با خودش گفت: «چقدر باید توی این سوراخ بمانم؟» او شاخه و برگ ها را کنار زد و از سوراخ بیرون رفت و مادرش را صدا کرد.

مواظبت
مواظبت کردن

اینم بخون، جالبه! قصه “فیل کوچولو”

بچه سمورهای دیگر که این طور دیدند دنبال او راه افتادند و از سوراخ بیرون آمدند. همه آنها فراموش کردند که مادرشان گفته بود به تنهایی از سوراخ بیرون نیایند.

آنها کنارلانه شان مشغول بازی شدند و گرسنگی را فراموش کردند. پس از مدتی صدای مادرشان را شنیدند. مادر از پشت تپه بالا می آمد. یک ماهی را هم سفت میان دندان هایش گرفته بود.

سارن بو کشید و پنجه اش را به ماهی مالید و گفت: «آخ جان غذا! به به!» وقتی سمور مادر نزدیک شد با تعجب به بچه هایش نگاهی کرد و گفت: «چرا تنهایی بیرون آمدید؟ مگر نمی دانید خطرناک است؟»

بعد از غذا سمور مادر همه بچه هایش را کنار دریاچه برد تا به آنها شنا کردن را یاد بدهد. مادر گفت: «هی بچه ها! مراقب باشید. پشت سر من بیایید و دور نشوید!»

او راه افتاد و بقیه بچه ها هم پشت سر او به راه افتادند. مادر تند تند می رفت و فکر می کرد که بچه ها هم دنبال او هستند، اما سارن از آنها دور افتاده بود. او برای خودش بازی می کرد و این طرف و آن طرف می رفت.

قبل از رسیدن دریاچه ها، ناگهان سمور مادر صدای فریاد سارن را شنید. برگشت. هرچه نگاه کرد سارن را ندید. با عجله به طرف صدا دوید.

کمی آن طرف تر سارن را دید که زیر شاخه درختی پنهان شده بود و از ترس می لرزید. یک جغد بزرگ هم بالای سرش پرواز می کرد و به طرف سارن حمله می کرد. سمور مادر به طرف جغد پرید و سعی کرد تا جغد را دور کند. جغد وقتی سمور مادر را دید فهمید که دیگر نمی تواند سمور کوچولو را شکار کند. به همین دلیل فرار کرد و رفت.

مادر سارن را در آغوش گرفت و گفت: «مگر نگفتم از من دور نشو! باز هم بازیگوشی کردی؟ دیدی چقدر خطرناک بود؟»

سارن هنوز از ترس می لرزید. او تازه فهمیده بود که چرا باید نزدیک مادرش بماند. سرانجام همه سمورها به دریاچه رسیدند. مادر به قسمت کم عمق دریاچه رفت.

بقیه بچه ها هم به دنبال او توی دریاچه رفتند و مشغول آب بازی شدند. از همان روز هم همه بچه سمورها شنا را یاد گرفتند و توی دریاچه مشغول شنا شدند.

آن روز سارن حسابی ترسید، ولی یاد گرفت که کمی هم مراقب باشد و از همه مهم تر یاد گرفت که چگونه در دریاچه شنا کند.

مترجم: پوپک جوان

برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “سگ سفید کوچولو”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید