قصه ای کودکانه درباره جهل و نادانی
قصه شب”دو تا گرگ”: روزی روزگاری، دوتا گرگ از راهی می گذشتند. اسم یکی از آنها شکمو بود، اسم دیگری پرخور.
شکمو گفت: «من گرسنه ام. بیا برویم چیزی پیدا کنیم و بخوریم.»
پرخور گفت: «من هم گرسنه ام. برویم.» آنها رفتند. به گوسفندی رسیدند. گوسفند به آنها گفت: «شما کی هستید؟»
شکمو و پرخور گفتند: «ما دوتا گرگ هستیم، دوتا گرگ گرسنه، می خواهیم تو را بخوریم.»
گوسفند گفت: «کدام یک از شما می خواهد مرا بخورد؟»
شکمو گفت: «من می خواهم تو را بخورم.» گوسفند گفت: «خوب. اول سرم را می خوری یا پاهایم را؟»
شکمو گفت: «فکرش را نکرده ام. فرق نمی کند که اول سرت را بخورم یا پاهایت را.»
گوسفند باز گفت: «خوب، پس بهتر است اول سرم را بخوری.»
شکمو گفت: «باشد اول سرت را می خورم.»
گوسفند گفت: «می خواهی من کمکت کنم؟»
شکمو گفت: «کمکم کنی؟ چه جوری کمکم می کنی؟»
گوسفند گفت: «من بالای تپه می روم. از آنجا پایین میدوم. تو پایین تپه بایست. دهانت را باز کن. من یک راست سرم را توی دهان تو می کنم.»
شکمو گفت: «خوب است. برو بالا و شروع کن.» گوسفند از تپه بالا رفت. شکمو صدا زد: «خوب، حالا شروع کن.»
ولی گوسفند باز هم از تپه بالا رفت. شکمو صدا زد: «خوب. حالا شروع کن.»
گوسفند گفت: «نه، هنوز زود است.»
باز بالاتر رفت. وقتی که خوب از گرگها دور شد، تندتر دوید. از طرف دیگر تپه پایین رفت. باز دوید و دوید تا به خانه صاحبش رسید.
شکمو و پرخور دیدند که گوسفند دارد فرار می کند. دنبالش دویدند، ولی به او نرسیدند. پرخور به شکمو گفت: «تو احمقی. گوسفند گولت زد و فرار کرد. حالا می رویم تا حیوان دیگری برای خوردن پیدا کنیم. ولی این بار تو نباید با او حرف بزنی.»
شکمو گفت: «باشد.» آن وقت شکمو و پرخور رفتند تا به خرسی رسیدند. خرس به آنها گفت: «شما کی هستید؟» شکمو و پرخور گفتند، «ما دوتا گرگ هستیم. دوتا گرگ گرسنه. می خواهیم تو را بخوریم.»
خرس گفت: کدام یک از شما می خواهد مرا بخورد؟ پرخور گفت: «من می خواهم تو را بخورم.»
خرس گفت: «خوب، اول کجای مرا می خوری؟ سرم را با پاهایم را؟ »
پرخور گفت: «فکرش را نکرده ام. فرق نمی کند که اول سرت را بخورم یا پاهایت را.»
خرس گفت: «ولی اول شکمم را نخور. می دانی، اگر بخواهی اول شکمم را بخوری، قلقلکم می آید و خنده ام می گیرد.»
پرخور فکری کرد و گفت: «من اول شکمت را می خورم.» بعد خرس دست هایش را از هم باز کرد و به پرخور گفت: «نه، نه، از شکمم شروع نکن. جلو نیا.»
پرخور عقب رفت. خیز برداشت. دوید و خودش را در بغل خرس انداخت. خرس دست هایش را دور پرخور حلقه زد و پرخور را فشار داد.
پرخور دردش آمد. فریاد کشید و گفت: «غلط کردم. دیگر با تو کاری ندارم. بگذار بروم.»
خرس گفت: «باشد.» آن وقت پرخور را ول کرد و راهش را گرفت و رفت.
وقتی که خرس رفت، شکمو به پرخور گفت: «دیدی، تو هم احمقی، خرس تو را خوب فشار داد و خودش هم رفت. حالا می رویم تا حیوان دیگری برای خوردن پیدا کنیم. این بار هر دوتا با هم با او حرف می زنیم. پرخور گفت: «باشد. آن وقت شکمو و پرخور رفتند و رفتند تا به اسبی رسیدند.
اسب به آنها گفت:« شما کی هستید ؟» شکمو و پرخور گفتند: «ما دوتا گرگ هستیم. دوتا گرگ گرسنه می خواهیم تو را بخوریم.»
اسب گفت: «اسم شما دوتا گرگ گرسنه چیست؟» شکمو گفت: «اسم من…»
اسب گفت: «نه یادم نبود. لازم نیست اسمت را بگویی. من اسم هر دوتای شما را می دانم. اسم شما دوتا را کف دو تا پای من نوشته اند.»
پر خور گفت: چه حرف ها! اسم ما را کف پای تو نوشته اند؟»
اسب گفت: «بله.» شکمو گفت: نه. ننوشته اند. تو دروغ می گویی.»
اسب گفت: «گفتم که نوشته اند. حرفم را باور ندارید؟ خودتان نگاه کنید.» بعد اسب جلو رفت و پاهایش را بلند کرد. شکمو و پرخور پشت سر اسب رفتند. خواستند کف پای او را ببینند. اسب با هر پایش لگد محکمی به هریک از آنها زد و فرار کرد و رفت شمکو و پرخور روی زمین افتادند.
مدتی همان جا نشستند . بعد شکمو به پرخور گفت: پرخور، می دانی چیست؟ من دیگر گرسنه نیستم. بیا، تا حیوان دیگری دست و پایمان را نشکسته است، به خانه برویم.»
نویسنده: فردوس وزیری
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”