قصه کودکانه و آموزنده درباره باهوشی

دختر باهوش یک افسانه از دختر مازندران است. مازندران یک استان سرسبز و زیبا در شمال کشور ایران است. در این منطقه جنگلها و دشت های سرسبزی وجود دارد. دریای خزر نیز در کنار این استان است. مردم مازندران به زبان مازندرانی صحبت می کنند و شهرهایی چون بابل، ساری، بابلسر، نور، چالوس، رامسر، تنکابن، آمل، قائمشهر و … در این استان قرار دارند.

قصه شب “دختر باهوش”: یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. مردی بود که یک دختر بسیار باهوش داشت. روزی این مرد با یکی از دوستانش به سفر رفت. دوستش یک گاری دستی و او هم یک اسب داشت. شبی خوابیدند و صبح بیدار شدند. مردی که گاری داشت دید که زیر گاری اش یک کره اسب است. او با خوشحالی دوستش را که اسب داشت بیدار کرد و گفت:”پاشو و ببین گاری من یک کره اسب زاییده است.”

مردی که اسب داشت گفت:”چه حرفها! تو دیده بودی که اسب من باردار است. این کره اسب من است. اصلا کی دیده که یک گاری دستی کره اسب به دنیا بیاورد.”

اما مرد گفت:”نه خیر! این کره اسب خودم است.”

باهوش
باهوشی

آنها شروع کردند به بحث و گفت و گو و سرانجام تصمیم گرفتند پیش قاضی بروند. قاضی وقتی آنها را دید، گفت:”من سه سوال می کنم، هر یک از شما که بتوانید به این پرسش ها پاسخ بدهد، کره اسب مال اوست. سوال اول این است که قوی ترین و تندروترین چیز در دنیا چیست؟ سوال دوم اینکه شیرین ترین چیز در دنیا چیست؟ سوال سوم اینکه نرم ترین چیز در دنیا چیست؟”

آن مردان به شهر خود برگشتند. مردی که گاری دشت به خانه رفت و سوال ها را به زنش گفت. زن هم جواب داد:”چه سوالهای ساده ای من جواب آنها را می دانم. قوی ترین و تندروترین چیز در دنیا اسب است. شیرین ترین چیز عسل است و نرم ترین چیز بالش پر قو است.” مر هم خوشحال شد و صبر کرد تا فردا پیش قاضی برود.

مردی هم که اسب داشت به خانه رفت و سوالها را به دختر باهوش خود گفت. دختر کمی فکر کرد و گفت:”پدر جان، قوی ترین و تندروترین چیز در دنیا باد است. شیرین ترین چیز در دنیا خواب است و نرم ترین چیز هم کف دست ماست. چون هر بالشی که داشته باشیم سرانجام دستمان زیر سرمان است.”

مرد به هوش دخترش آفرین گفت و فردای آن روز پیش قاضی رفت. وقتی آنها جوابشان را گفتند. قاضی از جوابهای درست مردی که دختر باهوش داشت تعجب کرد. او پرسید:”این جوابها را چه کسی به تو یاد داده است.”
مرد گفت:”دخترم که بسیار باهوش است.”

قاضی که اینطور دید پنج تخم مرغ به مرد داد و گفت:”اگر دخترت راست می گوید، از این تخم مرغ ها جوجه در بیاورد.” بعد هم دستور داد که فردا دخترش را هم با خودش بیاورد.
مرد با غصه تخم مرغ ها را گرفت و به خانه رفت و ماجرا را برای دخترش تعریف کرد. دختر باهوش خندید و گفت:”پدرجان غصه نخور! فردا با هم پیش قاضی می رویم.”

فردا صبح مرد و دختر باهوش با هم پیش قاضی رفتند. قاضی خنده ای کرد و گفت:”بگو ببینم توانستی از آن تخم مرغ ها یک شبه جوجه دربیاوری؟”

دخترک گفت:”بله جناب آقای قاضی، همه ی آنها از تخم درآمدند و جوجه شدند.”
قاضی با تعجب پرسید:”پس کجا هستند؟ آنها را به من نشان بده.”
دخترک گفت:”اما آن جوجه ها زود بزرگ شدند، پر زدند و رفتند.”
قاضی با ناراحتی گفت:”چطور ممکن است یک روزه جوجه ها بزرگ شوند و پر بزنند و بروند!”
دخترک جواب داد:”چطور می توان از تخم مرغ ها یک شبه جوجه درآورد، ولی نمی شود یک روزه جوجه ها بزرگ شوند؟ چطور گاری دستی کره اسبی به دنیا می آورد، ولی جوجه های من یک شبه بزرگ نمی شوند؟”

قاضی فهمید که نمی تواند دخترک را گول بزند. به همین دلیل دستور داد که کره اسب مال او شود. چون پدر او بود که یک اسب باردار داشت.

نویسنده: سید حسن میرکاظمی
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید