قصه ای کودکانه و آموزنده درباره تنهایی بازی کردن

قصه شب “خواب لیلا”: ظهر بود، هوا کمی گرم شده بود. مادر و مادربزرگ و برادر کوچولوی لیلا توی اتاق خوابیده بودند. مادربزرگ به لیلا گفته بود که او هم بیاید و کنار آنها بخوابد، اما لیلا خواب را دوست نداشت، دلش می خواست کار دیگری انجام بدهد.

مادرش گفت:”میل خودت است! اگر دوست نداری بخوابی، می توانی کارهای جالب تری بکنی. پس برو و فکر کن که چه کاری را بهتر است انجام بدهی.”

لیلا از اینکه اجازه داشت به کارهای مورد علاقه اش بپردازد خوشحال بود. با خوشحالی به حیاط رفت. با خودش فکر کرد که می تواند توی حیاط بازی کند. باغچه توی حیاط پر از گلهای رنگارنگ بود، او فکر کرد بنشیند و به همه گل های توی حیاط نگاه کند. رنگ های آنها را بشمارد، کفشدوزک هایی را که روی گلبرگ ها بودند، جمع کند.

بازی کردن
بازی نکردن

اینم بخون، جالبه! قصه “دختر باهوش”

بعد با خودش گفت بهتر است باغچه را آب بدهد، علف های تو باغچه را جمع کند، با ماهی های توی حوض بازی کند، حتی با خودش فکر کرد کمی توی حیاط لی لی کند، پله ها را بشمارد، از پله ها بالا و پایین بپرد، حیاط را جارو کند و …

اما لیلا هیچکدام از این کارها را نکرد. با خودش گفت:”حوصله ام سر رفت! چرا بیدار نمی شوند. چرا همه خوابیده اند؟”
لیلا با ناراحتی وارد ساختمان خانه شد. کمی در اتاق پذیریی چرخید. با خودش فکر کرد که پشت صندلی ها برای خودش یک خانه درست کند، یا به زیر میز برود و خانه اش را آنجا بسازد. فکر کرد همه پشتی های اتاق را اتومبیل کند و با آنها به گردش برود، یا شاید آنها را هواپیما کند.

بعد با خودش فکر کرد می تواند گل های روی قالی را ببیند و شکل آنها را نقاشی کند یا روی قالی غلت بزند و بچرخد… اما لیلا هیچکدام از این کارها را نکرد. با خودش گفت:”حوصله ام سر رفت! چرا بیدار نمی شوند. چرا همه خوابیده اند؟”

لیلا با ناراحتی به اتاقش رفت. با خودش فکر کرد کتاب های قصه اش را بردارد و همه آنها را نگاه کند، یا با اسباب بازی هایش خانه های گوناگون بسازد.. فکر کرد می تواند آلبوم عکس هایش را بیاورد و یک بار دیگر تمام عکس ها را ببیند. فکر کرد می تواند با عروسک هایش یک جشن بزرگ راه بیندازد، یا یک باغ وحش از حیوان های کاغذی درست کند، کاردستی بسازد و یا با نخ های رنگی منگوله درست کند. حتی با خودش فکر کرد که برای پدرش یک نقاشی قشنگ بکشد.

اما لیلا هیچکدام از این کارها را نکرد. با خودش گفت:”حوصله ام سر رفت! چرا بیدار نمی شوند. چرا همه خوابیده اند؟”
بعد لیلا در همان اتاق سرش را روی زمین گذاشت و از خستگی کارهایی که انجام نداده بود، خوابید. حیف!

بازنویس: ثریا سیدی
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “فرار حیوان ها”

1 نظر

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید