قصه ای کودکانه و آموزنده درباره باهوش بودن

یوگسلاوی در گذشته کشور متحدی در قاره اروپا بود. مردم آن سفید پوست و از تیره های مختلفی مثل صربی، بوسنیایی، سلوونیایی و… بودند. دین اکثر مردم مسیحی بود ولی مسلمانان نیز در این کشور زندگی می کردند. امروزه این کشور به کشورهای کوچکی تقسیم شده است و دیگر کشوری به نام یوگسلاوی وجود ندارد

قصه شب”خروس بر تخت تزار”: سال ها پیش در دهکده کوچکی پیرزن و پیرمردی زندگی می کردند. پیرمرد خروسی داشت و پیرزن مرغی که هر روز تخم می گذاشت.

روزی پیرمرد از پیرزن خواست تا به او چند تخم مرغ بدهد. پیرزن هم گفت:« هرگز، به تو تخم مرغ نمیدهم! تو خروس داری! وادارش کن تا برایت تخم بگذارد.»

پیرمرد که خیلی دلش تخم مرغ می خواست خروس را به کشتزار برد و گفت: «اگر می خواهی زنده بمانی باید برای من چند تخم مرغ بیاوری!»

خروس توی کشتزار رفت و با خودش فکر کرد که چه کار کند. سرانجام تصمیم گرفت به خانه تزار یا همان پادشاه برود، روی تختش بایستد و برایش آواز بخواند. خروس رفت و رفت تا به بیشه ای رسید.

آنجا روباهی را دید. روباه که فهمید خروس دارد به قصر تزار می رود تصمیم گرفت با او همسفر شود. خروس به روباه گفت در راه خسته خواهد شد، اما روباه گفت خسته نمی شود و با خروس راه افتاد. بعد از مدتی روباه گفت: «من خسته شده ام.»

خروس به روباه گفت: «بیا زیر بال من.» و بعد روباه را زیر بالش گرفت و به راه ادامه دادند. کمی بعد به گرگی رسیدند. گرگ هم وقتی فهمید آنها دارند به نزد تزار می روند تصمیم گرفت با آنها همسفر شود. خروس به گرگ گفت در راه خسته خواهد شد، اما گرگ گفت که خسته نمی شود و با آنها همراه شد.

کمی که جلوتر رفتند گرگ گفت: «من خسته شده ام.»

خروس به روباه گفت: «بیا زیر بال من.»

در راه مشک آبی را دیدند. مشک وقتی فهمید آنها دارند به قصر تزار می روند تصمیم گرفت با آنها همسفر شود.

خروس به مشک گفت در راه خسته خواهد شد، اما مشک گفت: «من می غلتم و پیش می روم. چرا باید خسته شوم؟»

مشک هم با آنها راه افتاد. بعد از مدتی مشک هم گفت که خسته شده است.

خروس به مشک گفت: «بپر روی پشت من.»

مشک آب هم روی پشت خروس پرید و دوباره به راه ادامه دادند. بعد از مدتی به یک دسته زنبور رسیدند. زنبورها هم وقتی فهمیدند آنها دارند به دیدن تزار می روند تصمیم گرفتند با آنها همسفر شوند. خروس به آنها گفت در راه خسته می شوند، اما زنبورها جواب دادند: «ما که بال داریم و پرواز می کنیم چرا باید خسته شویم؟»

باهوش بودن
باهوشی

اینم بخون، جالبه! قصه “شیر و بز”

پس زنبورها هم با آنها همراه شدند. بعد از مدتی زنبورها گفتند: «ما خسته شده ایم.»

خروس گفت:« بسیار خوب بروید زیر پرهای من. آنجا جایی برای نشستن پیدا می کنید.»

خروس در حالی که روباهی را زیر یک بال و گرگی را زیر بال دیگر و مشک آب را بر پشت و زنبورانی را لابه لای پرهایش داشت به راه خود ادامه داد. خروس رفت و رفت تا به قصر تزار رسید.

جلو در قصر خروس خواند: «قوقولی قوقو، قوقولی قوقو! من خود را به تخت تزار رسانده ام تا برایش آواز بخوانم. چه خوشش بیاید، چه خوشش نیاید!»

تزار از شنیدن صدای خروس عصبانی شد و به خدمتکارانش دستور داد تا آن را بگیرند و پیش بوقلمون ها و خروس های پرزور تزار، بیندازد تا آنها حسابش را برسند.

خدمتکاران هم دویدند و خروس را گرفتند و پیش خروسها و بوقلمون های نیرومند تزار انداختند. خروس هم فورا روباه را از زیر بالش بیرون آورد و روباه هم خروس ها و بوقلمون ها را گرفت و خفه کرد.

خروس دوباره زیر پنجره تزار رفت و خواند: «قوقولی قوقوقوقولی قوقو! من آمده ام بر تخت تزار بنشینم و آواز بخوانم، چه خوشش بیاید و چه خوشش نیاید!»

تزار عصبانی شد و به خدمتکارانش دستور داد تا خروس را پیش اسب های عربی و پرقدرت او بیندازند. خدمتکاران فرمان تزار را انجام دادند. این بار خروس گرگ را از زیر بالش بیرون آورد و گرگ همه اسب ها را کشت.

خروس باز زیر پنجره تزار رفت و خواند: «قوقولی قوقو! قوقولی قوقو! آمده ام تا بر تخت تزار بنشینم و برایش آواز بخوانم، چه خوشش بیاید و چه خوشش نیاید!»

تزار که خیلی از دست خروس عصبانی بود دستور داد در حیاط قصر آتش بزرگی برپا کنند و خروس را توی آتش بیندازند. این بار خروس مشک آب را از پشت خود پایین انداخت و آتش را خاموش کرد.

خروس باز هم زیر پنجره تزار رفت و خواند: «قوقولی قوقو! قوقولی قوقو! آمده ام تا بر تخت تزار بنشینم و برایش آواز بخوانم، چه خوشش بیاید و چه خوشش نیاید!»

تزار که دیگر داشت از خشم دیوانه می شد، خدمتکارانش را صدا کرد و پرسید که چرا دستورهای او را انجام نداده اند. اما وقتی فهمید آنها هرچه را که او گفته است انجام داده اند و باز خروس زنده مانده است خیلی تعجب کرد و دستور داد خروس را بیاورند تا خودش آن را بکشد.

خدمتکاران خروس را پیش تزار آوردند. خروس هم پرهایش را تکان داد و زنبورها از زیر آن بیرون آمدند و تزار را نیش زدند.

تزار گفت:« ای خروس عزیز، اگر مرا از دست این زنبورها نجات بدهی به جای هر پرت یک سکه طلا به تو می دهم.»

خروس به زنبورها دستور داد تا دیگر تزار را نیش نزنند. تزار هم به قول خودش وفا کرد و به خدمتکارانش دستور داد به هر پر خروس یک سکه طلا آویزان کنند.

خروس شاد و خوشحال پیش پیرمرد برگشت و از او خواست تا قبایش را روی زمین پین کند. آن وقت بال هایش را سه بار تکان داد و همه قبای پیرمرد پر از سکه های طلا شد. پیرزن وقتی سکه های طلا را دید به پیرمرد گفت: «دو سه سکه به من بده!»

پیرمرد گفت: «هرگز، یادت هست از تو تخم مرغ خواسته بودم؟ حالا هم تو از مرغت بخواه تا برود و برایت سکه طلا بیاورد.»

پیرزن دنبال مرغ کرد تا او را بگیرد. مرغ هم ترسید و پر زد و فرار کرد. پیرزن خودخواه هر چه دنبال مرغ دوید به او نرسید. پیرزن هم سکه طلا به دست نیاورد و هم مرغش را از دست داد.

نویسنده: آندری نیکالوف

مترجم: آناهیتا رشیدی

قصه شب”خروس بر تخت تزار” برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “ماجرای گرگ و روباه”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید