قصه ای آموزنده و کودکانه درباره پاداش کار خوب

قصه شب”خرس و طبل”: صبح زود بود. دهقانی می خواست به شهر برود و میوه هایش را بفروشد، پسر کوچولویش که بیدار شده بود گفت:« بابا برای من یک اسباب بازی بیاور، می آوری؟»

پدر گفت: «خیلی خوب پسرجان، حتما می آورم.»

سپس به شهر رفت و در بازار ایستاد و همه میوه ها را فروخت.

موقعی که آفتاب غروب کرد، خواست به ده خود بازگردد. از خیابان بزرگ شهر گذشت. چشمش به مغازه ای افتاد که در آن اسباب بازی های زیادی بود. به یاد پسر کوچولویش افتاد که هدیه ای از او خواسته بود.

کار خوب
پاداش کار خوب

اینم بخون، جالبه! قصه “آب که از چشمه جدا شد”

وارد مغازه شد و از میان آن همه اسباب بازی طبلی را که دوتا چوب کوچک داشت انتخاب کرد و آن را خرید و به راهش ادامه داد.

کم کم هوا تاریک شد و شب فرارسید. همه دهقان ها در یک چنین موقعی به خانه هایشان برگشته بودند و تنها دهقان ما بود که هنوز در راه بود. او می ترسید که دزدها بیایند و پولی را که داشت از او بگیرند.

در این حال چشمش به کلبه ای افتاد که در صحرا قرار داشت. با خود گفت:« به این کلبه میروم، شب را در آنجا می خوابم و صبح به طرف خانه ام به راه می افتم.»  دهقان در داخل کلبه خوابید، ولی فراموش کرد که در کلبه را ببندد.

نزدیک صبح بود که ناگهان از صدای قدم هایی بیدار شد. چشم هایش را باز کرد و دید که خرس بزرگی در میان کلبه ایستاده است. خیلی ترسید و فکر کرد چه کند که خرس را فرار بدهد.

طبل را برداشت و شروع به کوبیدن روی آن کرد. خرس صدای عجیب و غریب طبل را که شنید وحشت کرد و خواست که فرار کند.

ولی نتوانست در را پیدا کند. صدای طبل هم لحظه به لحظه زیادتر می شد و خرس بیچاره از گوشه ای به گوشه دیگر می رفت و از ترس خرناسه می کشید.

دو نفر دهقان که سوار بر یک گاری بودند از جلو کلبه عبور می کردند.

آنها صدای طبل را شنیدند و به هم گفتند:« ببینیم در این خانه چه خبر است، شاید عروسی باشد. در را که باز کردند، خرس بیرون جست، آنها را زمین انداخت و فرار کرد.

اسب های گاری که خرس را دیدند وحشت کردند و با تمام نیرو شروع به دویدن کردند. ولی از عجله ای که داشتند با سنگ ها و درخت ها برخورد می کردند و در نتیجه یک قسمت گاری شکست از آن طرف دهقان وقتی دید خرس از خانه خارج شده است، با خوشحالی بیرون آمد که به ده برود، ولی دو دهقان دیگر جلو او را گرفتند و گاری را به او نشان دادند و گفتند: ببین، خرست چه کرده»

دهقان با تعجب گفت: «خرس من! آن خرس من نبود. گوش کنید تا موضوع را برایتان تعریف کنم، من…»

ولی دهقان ها به حرف او توجهی نکردند و گفتند:« نخیر، خرس مال توست. هر دو در یک خانه بودید و تو باید ضرر ما را بپردازی و اگر قبول نداری ما از تو شکایت می کنیم.»

دهقان که خشمگین شده بود گفت: «خیلی خوب قبول دارم، من هم از شما شکایت می کنم. شما باید به من پول زیادی بدهید.»

چون به خاطر شما بود که خرسم فرار کرد. حیف حیف، چه خرس خوبی بود. چه خرس گران بهایی بود و چه خوب هم می رقصید.»

دهقان ها وقتی این حرف را شنیدند او را رها کردند و روی گاری هایشان نشستند و فرار کردند.

خرس با خوشحالی از اینکه از دست حیوان بزرگی با آن صدای ترسناک فرار کرده به الانه اش برگشت. دهقان ها خوشحال از اینکه به نزد قاضی نرفته بودند و پولی به صاحب خرس نداده بودند به خانه هایشان برگشتند.

مرد دهقان نیز خوشحال به ده بازگشت زیرا از دست چنان خرس بزرگی نجات پیدا کرده بود. .

همه شاد بودند، ولی از همه بیشتر پسر کوچولوی دهقان خوشحال بود که پدرش برای او یک طبل قشنگ از شهر آورده بود.

نویسنده: جعفر بدیعی 

برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید