قصه ای کودکانه و آموزنده درباره صبر کردن

قصه شب”خانه ای برای هسته آلبالو”: یکی بود، یکی نبود. دشتی بود سرسبز و زیبا. در میان این دشت قشنگ درخت بزرگی زندگی می کرد که هر روز با اولین تابش نور خورشید بیدار می شد و شبها با قصه های قشنگ ستاره ها به خواب می رفت.

روزی، وقتی که درخت از خواب بیدار شد. هسته کوچولوی آلبالو را دید که روی زمین افتاده بود. درخت به هسته آلبالو گفت:”سلام. دوست کوچولوی من. کی به اینجا آمدی؟”

هسته آلبالو جواب داد:”سلام. دیشب به همراه باد به اینجا آمدم. هیچکس را توی این دشت نمی شناسم. اصلا نمی دانم باید چه کار کنم. تو میدانی هسته ها چطور زندگی می کنند؟”
درخت گفت:”نه، من یک درختم. نمی دانم هسته ها چطور زندگی می کنند. ولی روی شاخه های من دارکوبی زندگی می کند که شاید بداند.” درخت شاخه های زیبایش را تکان داد و دارکوب را صدا زد.

 

صبر
صبر کردن

اینم بخون، جالبه! قصه “دوستان آدم برفی”

وقتی که دارکوب از لانه اش بیرون آمد، درخت گفت:”صبح بخیر آقای دارکوب! شما می دانید یک هسته آلبالو چطوری زندگی می کند؟”
دارکوب کمی فکر کرد و گفت:”من یک پرنده هستم، اصلا نمی دانم هسته آلبالو به چه دردی می خورد.” این را گفت و به لانه اش برگشت.

هسته آلبالو خیلی ناراحت و غمگین شد. درخت گفت:”ناراحت نباش، حتما کسی پیدا می شود که بداند تو چطور باید زندگی کنی. حالا بیا زیر سایه من کمی استراحت کن.” هسته آلبالو قل خورد و رفت زیر سایه درخت بزرگ نشست.

همان وقت کرم کوچولو سرش را از زیر خاک بیرون آورد و گفت:”درخت بزرگ با چه کسی حرف می زنی؟”
درخت گفت:”چه خوب شد که آمدی. کرم خاکی تو می دانی هسته آلبالو چطور باید زندگی کند؟” کرم خاکی سرش را به دور و بر چرخاند و گفت:” هسته آلبالو؟ او دیگر از کجا آمده است؟”

درخت گفت:”دیشب به همراه باد به اینجا آمده است. و هیچ چیز نمی داند. ما باید به او کمک کنیم.”
کرم خاکی پرسید:” هسته آلبالو خانه ات کجاست؟”
هسته جواب داد:”من خانه ندارم. اصلا نمی دانم چطور باید برای خودم خانه درست کنم. شاید بروم روی شاخه های درخت و کنار لانه ی دارکوب برای خودم لانه بسازم.”

درخت خندید و گفت:”روی شاخه های من؟ این امکان ندارد. تو قل می خوری و از آن بالا پرت می شوی پایین! دارکوب چون پرنده است می تواند روی شاخه های من لانه بسازد.”
هسته آلبالو گفت:”پس من چه بکنم؟”

کرم خاکی گفت:”اگر دلت می خواهد با من بیا تا به خانه ام برویم. تو می توانی چند روز مهمان من باشی. اگر خواستی همان جا برای خودت خانه درست کن.”
هسته آلبالو پرسید:”تو کجا زندگی می کنی؟”
کرم جواب داد:”اینجا زیر خاک خانه ی کوچک و قشنگی دارم. حتما خوشت می آید.”

هسته آلبالو کمی فکر کرد و گفت:”باشد. من می آیم زیر خاک، پیش تو.” هسته آلبالو از درخت خداحافظی کرد و همراه کرم خاکی به زیر درخت رفت. درخت بزرگ هنوز به فکر هسته آلبالو بود. به فکر یک خانه ی قشنگ و کوچولو برای او.

چند روز گذشت و خبری از هسته آلبالو نشد. حتی از کرم خاکی هم خبری نشد. درخت کم کم نگران شده بود. هر روز صبح از خواب بیدار می شد و تا غروب منتظر هسته آلبالو می نشست. یک روز صبح که درخت از خواب بیدار شد، در کنارش جوانه سبز کوچکی را دید که از دل خاک بیرون آمده بود. خیلی تعجب کرد. پرسید:”تو کی هستی؟”

جوانه سبز گفت:”من هسته آلبالو هستم. وقتی که زیر خاک رفتم، کرم خاکی از من مراقبت کرد. به من آب و غذا داد. آنقدر در آنجا ماندم تا یاد گرفتم که یک هسته آلبالو چطور باید زندگی کند. حالا سبز شده ام. خانه ای کنار شما و کرم خاکی برای خودم درست کرده ام. می خواهم بزرگ شوم و همه چیز را یاد بگیرم.”

درخت از شنیدن حرفهای هسته آلبالو که حالا سبز سبز شده بود، خیلی خوشحال شد. شاخه های بلندش را کنار کشید تا نور آفتاب به او بتابد و جوانه را قوی تر کند. حالا دیگر کرم خاکی، درخت و دارکوب فهمیده بودند یک هسته آلبالو چطور باید زندگی کند و در کجا خانه بسازد.

نویسنده: مرجان کشاورزی آزاد
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

1 نظر

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید