قصه ای آموزنده و کودکانه درباره مهربانی کردن

قصه شب”خانم گلی و کوزه آب”:  یکی بود و یکی نبود. توی یک ده قشنگ دختری بود به اسم گلی که همه صدایش می کردند گلی خانم.

گلی خانم دختر خیلی خوب و مهربانی بود و همیشه دوست داشت تا به پدر و مادرش کمک کند. برای همین یک روز نزدیک غروب، کوزه شان را برداشت تا برود لب چشمه و آب بیاورد.

گلی خانم وقتی به چشمه رسید، کوزه اش را پر از آب کرد. چه آبی، تمیز و خنک، صاف و گوارا!

بعد هم کوزهاش را به دست گرفت و به طرف خانه به راه افتاد. هنوز چند قدم برنداشته بود که یکی او را صدا زد. یک گل خوش رنگ و قرمز بود. گل گفت: «آهای گلی خانم! یک کمی از آن آب کوزه را روی من میریزی؟»

گلی خانم نگاهی به گل کرد و گفت: «چرا نریزم؟ مگر تو چقدر آب می خوری؟ چند قطره آب برای تو کافی است.»

بعد توی دستش کمی آب ریخت و روی گل پاشید. گل قرمز خیلی خوشش آمد و از او تشکر کرد.

مهربانی کردن
مهربان بودن

اینم بخون، جالبه! قصه “خواب لیلا”

گلی خانم خداحافظی کرد و رفت. هنوز راه زیادی نرفته بود که جیک جیک صدای گریه ای شنید. گلی خانم سرش را بلند کرد. روی شاخه درختی گنجشکی را دید که جوجه اش را دعوا می کرد.

گلی خانم پرسید: «گنجشک جان! چرا جوجه ات را دعوا می کنی؟»

گنجشک جواب داد: «آخر بچه بدی شده از دور که تو و کوزه ات را دید، جیک جیک گریه می کند و می گوید آب می خواهد.»

گلی خانم خندید و گفت: «فقط همین؟ اینکه دعوا ندارد. خب جوجه است! دلش کوچک است. مگر جوجه تو چقدر آب می خورد؟»

بعد هم از گنجشک و جوجه اش خواست پایین بیایند و آب بخورند. گلی توی دستش کمی آب ریخت. جوجه گنجشک هم نوکش را باز کرد و آب خورد. بعد هم جیک جیک از گلی خانم تشکر کرد. گلی خانم خداحافظی کرد و رفت. کمی آنطرف تر پیرمردی را دید که زیر سایه درختی تک و تنها نشسته بود. گلی خانم به او سلام کرد و گفت: «باباجان! چرا اینجا نشستی؟»

پیرمرد نگاهی به او کرد و گفت:« می خواهم به خانه پسرم بروم. خانه اش توی آن ده بالاست. خسته شدم. برای همین اینجا نشسته ام تا کمی استراحت کنم.»

گلی خانم پرسید:« تشنه ات نیست؟ می خواهی آب بخوری؟»

پیرمرد نگاهی به کوزه کرد و گفت: «نه، نمیخواهم! این کوزه را با زحمت پر از آب کرده ای. درست نیست که من آبش را بخورم!»

گلی خانم خندید و گفت: «چه کسی آب بخورد از شما بهتر؟ تازه! مگر چقدر آب می خوری؟ خیلی هم بخوری که از سه مشت بیشتر نمی شود.»

بعد از پیرمرد خواست تا دست هایش را جلو بیاورد تا در آن آب بریزد. پیرمرد هم دست هایش را گود کرد و گلی خانم در آن آب ریخت.

پیرمرد وقتی آب خورد، گفت: «چه آبی! چقدر خنک! دستت درد نکند دخترجان.»

بعد هم بلند شد تا به خانه پسرش برود. گلی خانم هم راه افتاد تا به خانه شان برسد.

وقتی به خانه رسید. گاوشان مشغول چریدن بود. گاو وقتی گلی خانم و کوزه پر از آبش را دید، گفت: «چه به موقع آمدی گلی خانم! خیلی تشنه ام بود.»

گلی خانم خنده ای کرد و گفت: «تشنه هستی و می خواهی آب این کوزه را بخوری؟ وای! اگر ده تا از این کوزه ها هم برایت آب بیاورم باز هم کم است.»

گاو غمگین شد و با ناراحتى ماع ماع کرد.

گلی خانم کوزه را روی ایوان گذاشت و گفت: «ناراحت نباش! تو که یک ذره و یک مشت آب نمیخوری. این آب برایت کم است.

الان تو را می برم کنار رودخانه. آن وقت هر چقدر دلت خواست آب بخور!»

وقتی گاو این حرف را شنید، ماع ماع کرد و از خوشحالی دمش را تکان داد. بعد هم به دنبال گلی خانم راه افتاد تا به رودخانه برود و آب بخورد. .

نویسنده: ثریا سیدی

برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “گرگ گرسنه ساده لوح”

 

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید