قصه ای کودکانه و آموزنده درباره مریض شدن

قصه شب “حلزون ها و پروانه ها” : سر دختر کوچولو درد می کرد. تمام روز در رختخواب دراز کشیده بود و به سقف نگاه می کرد. شب قبل هم خوب نخوابیده بود. هروقت سر دختر کوچولو درد می گرفت، دکتر می گفت خوب می شود. مادر میگفت خوب می شود. مادربزرگ می گفت حتما خوب می شود. پدر می پرسید: « هنوز خوب نشده؟»

دختر کوچولو به این درد عادت کرده بود، اما از آن خوشش نمی آمد. هر وقت سرش درد می گرفت نه می توانست بازی کند و نه خوب بخوابد. مجبور بود توی رختخواب دراز بکشد، چون هر تکانی درد او را بیشتر می کرد. دختر کوچولو صاف دراز می کشید و آن قدر به سقف نگاه می کرد تا حالش بهتر شود. اما گاهی بهتر شدن حالش خیلی طول می کشید و دختر کوچولو حسابی بی حوصله می شد.

مریضی
مریض شدن

آن روز خیلی بی حوصله شده بود. همان طور که دراز کشیده بود به همه آنهایی فکر کرد که یک جای بدنشان درد می کرد. مادر بزرگ همیشه از درد پاهایش شکایت می کرد. دکتر به مادر بزرگ نمی گفت خوب می شود، اما می گفت باید تحمل کند و اجازه ندهد درد بدتر شود.

مادر از درد دستش ناراحت بود. دکتر گاهی به او دست بندهای درازی میداد که مادر هم می پوشید و بعد از مدتی بهتر می شد. پدر همیشه گردنش درد می گرفت. خانم همسایه هم دو شب قبل چنان دندانش درد گرفته بود که مادر مجبور شد آخرهای شب برایش داروی مسکن ببرد.

دختر کوچولو فکر کرد درد از همه قوی تر است. درد، مادربزرگ، مادر، پدر و حتی همسایه ها را آزار می داد. یک بار از مادر بزرگ پرسیده بود درد چه شکلی است؟ مادربزرگ با خنده گفته بود: «درد هر کس یک شکلی دارد».

دختر کوچولو از مادر بزرگ پرسید درد او چه شکلی است. مادر بزرگ فقط با اخم گفت: «نمی دانم اما از قیافه اش خوشم نمی آید.» دختر کوچولو از مادر بزرگ نپرسید چطور می شود از قیافه ای که نمی دانی چه شکلی است بدت بیاید. چون خود او هم با آنکه نمی دانست دردش چه قیافه ای دارد از آن خیلی بدش می آمد.

آن روز وقتی دراز کشیده بود و به سقف نگاه می کرد ناگهان درد را روی سقف اتاقش دید. درد چشم های سرخ و دهان بزرگ و دندان های تیزی مثل دندان های کوسه داشت. دختر کوچولو فکر کرد درد، این دندان ها را توی سر او، توی پای مادربزرگ، توی دست مادر، توی گردن پدر و حتی توی دندان های محکم خانم همسایه فرو می کند و همه را آزار می دهد. دختر کوچولو از جا پرید و مداد و کاغذش را برداشت تا درد را بکشد و به بقیه نشان بدهد.

دختر کوچولو مدتی به نقاشی اش نگاه کرد. قیافه درد ترسناک بود. اما کمی هم خنده دار بود. انگار سعی داشت بقیه را بترساند. مثل اینکه داشت شکلک در می آورد. دختر کوچولو حالا که صورتش را دیده بود دیگر نمی ترسید. درد آن قدر که خیال می کرد ترسناک نبود.

دختر کوچولو فکر کرد و فکر کرد. فکر کرد چطور می شود درد را ناپدید کرد. بعد یاد مداد پاک کن افتاد. مداد پاک کن را برداشت و درد را از روی کاغذ پاک کرد. چشم های قرمز درد دوست نداشتند پاک شوند. آنها روی کاغذ دایره های کم رنگ سرخی به جا گذاشتند.

دختر کوچولو باز فکر کرد و فکر کرد. فکر کرد چطور می شود درد را ندید. آن وقت مدادش را برداشت و یکی از چشم های قرمز درد را به یک سیب سرخ خوشمزه و آبدار تبدیل کرد. روی چشم دیگرش هم یک حلزون کشید. حلزون سرش را از توی خانه قرمزش بیرون آورد و خندید. بعد پروانه زیبایی روی دهان درد نشست. پروانه بال هایش را زیر نور آفتاب باز کرده بود و شکل های زیبای روی آنها را به همه نشان می داد.

پروانه به حلزون نگاه کرد و از خنده او خنده اش گرفت. خط های صورت درد هم به گل و درخت تبدیل شدند. دختر کوچولو درد را بین آن همه گل و پشت خنده حلزون ها و پروانه ها گم کرد. وقتی دختر کوچولو نقاشی را به مادر بزرگ نشان داد درد ناپدید شده بود.

نویسنده: گیتا گرکانی
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “یک، دو، سه، پرواز”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید