قصه ای آموزنده و کودکانه درباره آموزش به کودکان

گیلان یکی از استان های سرسبز شمال ایران است. جنگل های زیبا، دریای خزر، کوههای پوشیده از درخت و آب و هوای مرطوب از ویژگی های این منطقه است. مردم گیلان به زبان گیلکی صحبت می کنند. 

قصه شب”حسنگول”: یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. حسنگول پسر یکی یک دونه پدر و مادرش بود. به همین دلیل پسرشان را خیلی دوست داشتند و آن را لحظه ای از خودشان دور نمی کردند.

خانه آنها بالای یک تپه بود که از پایین آن رودخانه می گذشت. مادر حسنگول به پسرش اجازه نمی داد روی تپه بازی کند، پدر حسنگول به او اجازه نمی داد تا توی جنگل بازی کند. هرجا که حسنگول می رفت، یکی از آنها هم همراهش می رفت.

آموزش دادن
آموزش دیدن

اینم بخون، جالبه! قصه “یک لیوان آب خنک”

اما روزی از روزها حسنگول که تنهایی روی تپه بازی می کرد، از آن بالا قل خورد و افتاد توی رودخانه. رودخانه هم او را با خودش برد که برد.

حسنگول هرچه توی رودخانه سرو صدا کرد و این و آن را صدا زد فایده ای نداشت که نداشت. او فقط سعی کرد یک تنه درخت را بگیرد تا غرق نشود.

حسنگول رفت و رفت تا رسید به یک جزیره. توی آن جزیره هیچ کسی زندگی نمی کرد. اما توی جزیره پر بود از حیوان های جورواجور. حسنگول نمی دانست تنهایی چه کار کند. او هیچ کاری را بلد نبود.

همه کارهایش را پدر و مادرش انجام می دادند. او گرسنه اش شد، اما نمی دانست چگونه باید غذا پیدا کند.

آن قدر گرسنگی فشار آورد تا تصمیم گرفت کمی در جنگل برود تا شاید چیزی برای خوردن پیدا کند.

حسنگول به یک درخت رسید که گلابی وحشی داشت. او به گلابی ها گفت بیایید پایین تا بخورمتان. بیچاره حسنگول حتی نمی دانست که برای چیدن گلابی باید بالای درخت برود. او همان جا نشست و گریه کرد.

با صدای گریه او پری جنگل از خواب بیدار شد و به سراغ او رفت.

پرسید: «پسرجان چرا گریه می کنی؟

حسنگول تمام ماجرا را تعریف کرد و گفت که گم شده است و نمی تواند هیچ کاری را انجام بدهد.

پری جنگل دلش به حال او سوخت و به او یاد داد که چگونه می تواند از درخت بالا برود و میوه بچیند.

چگونه از چاه آب بردارد و چگونه آتش درست کند. هرچه را که پدر و مادرش به او یاد نداده بودند، پری جنگل به او یاد داد.

از آن طرف پدر و مادر حسنگول از غصه نمیدانستند که چه کار باید بکنند. با خودشان فکر کردند که پسرشان حتما می میرد، چون هیچ کاری را به غیر از خوردن و خوابیدن بلد نبود. آنها به همراه همسایه ها به دنبال حسنگول همه جا را گشتند.

فردای آن روز پری جنگل به حسنگول کمک کرد و او را به خانه اش رساند.

پدر و مادر او وقتی بچه شان را صحیح و سالم دیدند خیلی خوشحال شدند و خدا را شکر کردند.

حسنگول هم نشست و همه ماجرا را برای آنها تعریف کرد. از آن روز پدر و مادرش تصمیم گرفتند تا او را کمک کنند تا هرچه بیشتر و بهتر بتواند چیزهای جدیدی را ببیند و یاد بگیرد.

بازنویس: هنگامه بازرگانی

برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “قطره آب تنها”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید