قصه ای کودکانه و آموزنده درباره زیرکی

آذربایجان منطقه ای در شمال غربی ایران است. مردم آذربایجان مردمی مهربان، سختکوش و هنرمند هستند. مردم آذربایجان به زبان ترکی صحبت می کنند. 

قصه شب”جیرتدان”: یکی بود، یکی نبود. یک پیرزن بود. این پیرزن یک نوه خیلی کوچولو داشت. این نوه آن قدر کوچولو و ریز و پیزه بود که به او جیرتدان می گفتند.

روزی جیرتدان دید که بچه های همسایه برای هیزم جمع کردن به جنگل می روند، او هم پیش مادر بزرگش آمد و به او گفت:«مادربزرگ، من هم با بچه ها به هیزم جمع کنی می روم.»

مادربزرگ بچه ها را صدا زد و به هر کدامشان یک تکه نان شیرمال داد و بعد جیرتدان را به آنها سپرد. در راه جیرندان ایستاد و حرکتی نکرد. دوستانش گفتند: «آی جیرتدان چرا نمی آیی؟»

جیرتدان گفت: «مادربزرگم مرا به شما سپرده است، به همه تان هم نان شیرمال داد، پس کولم کنید و ببرید!»

بچه ها به نوبت جیرتدان را کول کردند و به جنگل بردند. بچه ها شروع کردند به هیزم جمع کردن، اما دیدند که جیرتدان جمع نمی کند.

گفتند: «آهای، پس چرا هیزم جمع نمی کنی؟»

جیر تدان جواب داد: «آخر مادربزرگم مرا به شما سپرده است. مگر مادر بزرگ به همه تان نان شیرمال نداد؟ پس باید برای من هم جمع کنید!»

زیرک بودن
زیرک نبودن

اینم بخون، جالبه! قصه “یک جور دیگر”

بچه ها برای او هم هیزم جمع کردند. بعد هر کدام از آنها هیزم خودش را دسته کرد و بست و به کول گرفت، اما دیدند که جیرتدان نشسته است و به آنها نگاه می کند. به او گفتند: «آی جیرتدان، پس تو چرا هیزمت را برنمی داری؟» جیرتدان گفت: «مادربزرگم مرا به شما سپرده است. شما هیزم من را هم بردارید!» بچه ها هیزم جیرتدان را هم به کول کشیدند.

کمی که راه رفتند، دیدند جیرتدان عقب مانده است و گریه می کند، گفتند: «آی جیرتدان، دیگر چرا گریه می کنی؟»

جیرتدان گفت: «خسته شده ام. آخر مادربزرگم به شما نان شیرمال داد…»

یکی از بچه ها با عصبانیت به جیرندان گفت: «دیگر تو را کول نخواهیم کرد! اگر می خواهی همان جا بمان و..»

جیرتدان از ناچاری پشت سر بچه ها راه افتاد. پس از آنکه راه زیادی رفتند، غروب شد.

هوا تاریک شده بود. آنها راه را گم کردند. نمی دانستند که چه کار کنند. از دور یک روشنایی دیدند و به طرف آن به راه افتادند. وقتی رسیدند دیدند که یک کلبه است، اما آنها خبر نداشتند که آنجا خانه دیو است.

دیو وقتی بچه ها را دید خیلی خوشحال شد و با خود گفت: «خوب شد، شب همه آنها را یکی یکی میخورم.»

دیو کمی نان به بچه ها داد و آنها را خواباند. کمی که از شب گذشت، دیو خواست یکی از بچه ها را بخورد. برای آنکه بداند بچه ها خوابند یا بیدار، پرسید: «کی خوابه، کی بیدار؟»

جیرتدان همین که این حرف را شنید زود سرش را بلند کرد و گفت: «همه خوابند، جیرتدان بیدار.»

دیو پرسید:« جیرتدان ، چرا نمی خوابی؟»

جیرتدان گفت:«آخر مادربزرگم، هر شب برایم نیمرو می پخت و به من می داد تا بخورم. بعد هم مرا می خواباند.»

دیو بلند شد، زود نیمرو را حاضر کرد و به جیرندان داد بلکه بخوابد. دیو کمی بعد دوباره پرسید: «کی خوابه، کی بیدار؟» باز هم جیرتدان سرش را بلند کرد و گفت: «همه خوابند، جیرتدان بیدار.»

دیو پرسید:«جیرتدان ، حالا دیگر چرا نمی خوابی؟»

جیرتدان گفت:«آخر مادر بزرگم هر شب برایم از رودخانه با آبکش آب می آورد.»

دیو بلند شد، آبکشی برداشت و رفت که از رودخانه آب بیاورد. جیرتدان هم زود بچه ها را از خواب بیدار کرد و به آنها گفت: «این دیو می خواهد ما را بخورد، بلند شوید تا فرار کنیم.»

بچه ها زود برخاستند و فرار کردند و از رودخانه رد شدند.

از آن طرف هم دیو هرچه توی آبکش آب می ریخت و بلند می کرد، می دید که آب توی آن نمی ماند. آخر به تنگ آمد و خواست برگردد، یکدفعه دید که بچه ها در آن طرف رودخانه دارند می روند. خواست از رودخانه بگذرد و دنبال بچه ها برود، اما نتوانست از رودخانه عبور کند. دست آخر آنها را صدا زد و گفت: «آی بچه ها، شما چه جوری از آب رد شدید؟»

جیرتدان فوری جواب داد: «برو یک سنگ آسیاب پیدا کن، ببند گردنت. بعد خودت را توی آب بینداز. این طوری از رودخانه رد می شوی.»

دیو حرف جیرندان را باور کرد. رفت یک سنگ آسیاب پیدا کرد و گردن خودش را از سوراخ آن گذراند و بعد خودش را به آب انداخت و در آب غرق شد و مرد.

بازنویس: پوپک جوان 

برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

1 نظر

  1. واقعا دستتان درد نکنه خیلی ممنون من ۴۲ سالم هست منو بردی به ۳۷ سال پیش که پدربزرگم به من قصه میگفت گریه ام گرفت

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید