قصه ای کودکانه و آموزنده درباره دوست داشتن

قصه شب “تخم پرنده”: تخمی به سپیدی برف توی مزرعه‌ ای افتاده بود. هیچ کس نمی‌ دانست چه کسی آن تخم را آنجا گذاشته است. اول از همه یک مرغ آن را دید و گفت:” قدقد قدا ببینید تخم من چقدر بزرگ است! “

آقا خروسه که خیلی مغرور بود. گفت:” قوقولی قوقوووو. اینکه مال تو نیست. مال من است! ”
بچه گربه سیاه با پنجه‌هایش به تخم زد و گفت: ” این مال من است. ”
سگ خال خالی سیاه و سفید به بچه گربه نادان خندید و گفت: ” این چه حرفی است. گربه که تخم نمی‌ گذارد. “

درست در همین موقع تخم ترک خورد و پوسته‌ اش از هم باز شد. فکر می‌کنید چه چیزی توی تخم بود؟ نه خروس بود. نه مرغ. نه گربه و نه سگ. بلکه از توی آن تخم، یک جوجه اردک زرد کوچولو بیرون آمد که هنوز یک تکه پوست تخم روی سرش بود. جوجه اردک از تخم بیرون آمد و گفت:” من اینجا هستم. چقدر گرسنه‌ام! کی برای من غذا می‌آورد؟ “

مرغ و خروس گفتند:” ما می‌آوریم. ”
بچه گربه سیاه گفت:” من هم می آورم. ”
سگ خال خالی گفت:” پس من اینجا می‌مانم و از تو مواظبت می‌کنم. “

اینم بخون، جالبه! قصه “مرد کیسه کهنه”

دوست داشتن
دوست داشتن

بچه گربه که دمش را هوا کرده بود. جلو افتاده بود و پشت سر او مرغ قدقد می‌کرد و به دنبال آنها خروس بود که راه می‌ رفت. آنها رفتند و رفتند تا به کلبه‌ ای رسیدند. آنجا مقداری نان بیات بود. نان را برداشتند و برای جوجه اردک آوردند. جوجه اردک نان را دوست داشت و تمام آن را خورد.

آنها آن‌ قدر از جوجه اردک مراقبت کردند که به زودی بزرگ و چاق شد. از آن روز جوجه اردک، جوجه مرغ و خروس و سگ و گربه شد. او از اینکه پدرها و مادرهای خوبی داشت خیلی خوشحال بود.

نویسنده: دیک برونا
مترجم: سپیده
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید