قصه ای کودکانه و آموزنده درباره شناخت اعضای بدن

قصه شب”بچه گربه و دمش”: گربه کوچولویی بود که خیلی قشنگ بود. یک روز که داشت بازی می کرد ناگهان به فکر افتاد که چرا چهار تا دست و پا دارد؟

پیش مادرش رفت و گفت: «مادر! مادر! نگاه کن من چهار تا دست و پا دارم، این یکی، این دوتا، این سه تا، این هم چهارتا. این دست و پاها برای چیه؟ بگو من با آنها چه کار می توانم بکنم؟»

مادرش گفت: «کوچولوی عزیز من با چهار دست و پایت می توانی به این طرف و آن طرف بدوی و گردش کنی.»

اعضای بدن
شناخت اعضای بدن

اینم بخون، جالبه! قصه “زیر قارچ”

گربه کوچولو این حرف ها را شنید، شروع کرد به دویدن و همه روز را این طرف و آن طرف دوید و گردش کرد.

روز بعد دستی به صورتش کشید و دید که دوتا چشم دارد.

پیش مادر رفت و گفت: مادر، مادر نگاه کن، من دوتا چشم دارم. این یکی، این هم دوتا چشم برای چیه؟»

مادر گفت: «کوچولوی نازنازی، تو با دوتا چشم هایت می توانی همه چیزها را نگاه کنی و ببینی.»

گربه کوچولو دوید و به همه چیز نگاه کرد. مادر را دید، خروس سفید را دید، سگ سیاه را دید، الاغی را که گوشه حیاط یونجه سبز می خورد، دید، بعد دستی به سر و صورتش کشید. دید که دوتا گوش دارد.

پیش مادر رفت و گفت: «مادرجان، مادر نگاه کن من دوتا گوش دارم، این یکی، این هم دوتا! گوش برای چیه؟»

مادر گفت: «کوچولوی ملوس من، تو با دو گوش خود می توانی بشنوی»

گربه کوچولو که این حرف را شنید خوشحال شد. همه اش جلو می رفت و گوش تیز می کرد که بفهمد دیگران چه می گویند. به قوقولی قوقوی خروس گوش کرد. به پارس سگ که عوعو می کرد گوش کرد.

صدای قا.قا.قا.ی غاز را گوش کرد و بعد متوجه زبانش شد. دوباره پیش مادر رفت و گفت: «مادر، مادر جان نگاه کن من زبان دارم. این زبان برای چیه؟ من با آن چه کار می توانم بکنم؟»

مادرش گفت: «عزیز نازنازی من، تو با زبان خود می توانی غذا لیس بزنی و حرف بزنی!»

گربه دوید و آن روز را همه اش با زبان شیر را لیس زد. کره را لیس زد.

خامه را لیس زد، حرف زد و بعد پیش مادر رفت و گفت: «مادرجان، با دست و پام، میدوم. با چشمام می بینم. با گوشم می شنوم. با زبانم لیس میزنم و حرف می زنم. اما یک چیزی دیگر هم هست. من دم دارم. دم برای چیه؟ من با او چه کار کنم؟»

مادر گفت: «اگر توانستی دمت را با دندانت بگیری آن وقت به تو می گویم که با آن چه کار کنی»

گربه کوچولو تا این حرف را شنید. دنبال دمش دوید ولی هر کار کرد نتوانست که آن را بگیرد. هر روز پی دمش میدوید و می خواست آن را بگیرد، ولی بی فایده بود و تا امروز هم گربه ملوس به دنبال دمش میدود. ولی نمی تواند آن را بگیرد.

مترجم: جعفر بدیعی

برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه روباه و لک لک

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید