قصه ای کودکانه و آموزنده درباره عاقبت اذیت کردن

قصه شب”بچه میمون و جوجه تیغی”: خورشید کم کم پایین می رفت و جنگل تاریک میشد. جوجه تیغی دید که موقع برگشتن به خانه است. سر راهش اینجا و آنجا برگ سبزی پیدا می کرد. می جوید و می خورد و با خودش می گفت: «به ! به! چه روز خوبی بود. چه خوش گذشت. حالا هم راه زیادی تا خانه ام نمانده است. به زودی می رسم و در کنج لانه ام آسوده تا صبح میخوابم»

بچه میمون هم سرش به بازی گرم بود. اصلا حواسش نه به وقت بود و نه به نصیحت های مادر. از این شاخه به آن شاخه می پرید. با دمش آویزان می شد و معلق می زد که یکدفعه چشمش به جوجه تیغی افتاد. جوجه تیغی بی خیال راهی خانه اش بود. یک دفعه دوتا مشت توی سینه اش زد و جیغ بلندی کشید و پرید کنار جوجه تیغی. چیزی نمانده بود که جوجه تیغی کله معلق شود.

جوجه تیغی خودش را جمع کرد، ولی چیزی نگفت. بچه میمون جسورتر شد و با صدای بلندتر خندید. جوجه تیغی برای اینکه بچه میمون را فراری بدهد تمام تیغ هایش را باز و بلند کرد. شد دوبرابر. بچه میمون خندید و گفت: «بچه می ترسانی؟»

یک بلوط چید و به پوزه جوجه تیغی زد. جوجه تیغی حسابی دردش آمد و عصبانی شد. کمرش را کمان کرد، پشتش را به میمون کرد و با دم پر تیغش محکم روی پای بچه میمون کوبید. بچه میمون داد کشید: «آخ سوختم! آخ آتش گرفتم!»

اذیت کردن
آزار داشتن

اینم بخون، جالبه! قصه “یک جور دیگر”

بچه میمون دوتا پا داشت، دوتای دیگر هم قرض کرد و با آه و گریه به طرف خانه اش دوید.

مادرش وحشت زده جلو آمد و پرسید: «چه شده؟ چه خبر است؟ چرا از پایت خون می آید؟»

بچه میمون هق هق کنان گفت:«جوجه تیغی بدجنس مرا زد.»

مادرش نگاهی به او کرد و گفت: «در جنگل کسی بی خودی کسی را نمی زند، حالا بگذار ببینم چه شده است. بله! تیغ به پایت رفته است»

آن وقت خواست که تیغ را از پایش بیرون بکشد که بچه میمون پایش را تکان داد و سر تیغ شکست و توی پایش ماند. مادرش هرکاری کرد نتوانست آن را در بیاورد. درد رفته رفته بدتر می شد. شب شده بود و مادرش نمی دانست چه کار کند. بچه میمون هم از درد آه و ناله می کرد. نه خودش می توانست بخوابد، نه می گذاشت کسی بخوابد. همه همسایه ها آمدند تا کاری بکنند، ولی هیچ کس در تاریکی چشمش نمیدید.

روباه فکری کرد و گفت:« چاره این کار فقط از جغد برمی آید. فقط اوست که در تاریکی خوب می بیند.»

همه ساکت شدند و گوش کردند. صدای قشنگ جغد از آن دورها می آمد.

« بوم بوم، بوم.» میمون بچه اش را بغل کرد که راه بیفتد.

روباه گفت: «من هم با تو می آیم که تنها نباشی. سه تایی به طرف صدا راه افتادند و کورمال کورمال در تاریکی جنگل جلو رفتند. جغد که از دور آنها را دید فهمید که باید کاری با او داشته باشند. از درخت پایین پرید و سلام کرد. میمون که خسته شده بود، بچه اش را که زار میزد زمین گذاشت و ماجرا را برای جغد تعریف کرد.

جغد گفت:«خوب بگذار پایت را ببینم.»

بچه میمون از ترس دوباره بغل مادرش پرید و در بغل او قایم شد و چشم هایش را محکم گرفت، ولی از لای انگشت هایش جغد را می پایید.

روباه به او دلداری می داد و می گفت:« چیزی نیست. نترس. الان تمام میشود.»

جغد مهربان چشم های درشتش را خوب باز کرد. خوب نگاه کرد و بادقت با نوکش تیغ را گرفت و یکدفعه بیرون کشید. بچه میمون جیغی کشید و راحت شد. میمون و روباه از جغد تشکر کردند و خداحافظی کردند و سه تایی راه افتادند.

میمون و روباه در راه از مهربانی او تعریف می کردند و بچه میمون همین طور که در بغل مادرش چرت میزد با خودش گفت:«جغد چه صدای قشنگی دارد. فردا یک نارگیل برای جغد مهربان می برم. نمیدانم می تواند بخورد یا نه؟» بعد فکری کرد و گفت: «نه، یک موز می برم. خوردن موز آسان تر است.»

در این فکرها بود که خوابش برد. بچه میمون در خواب آرام آرام نفس می کشید و صورتش خندان بود. معلوم نبود بچه میمون چه خوابی میدید که آن همه خوشحال بود. شما فکر می کنید چه خوابی میدید؟

نویسنده: ثمینه باغچه بان 

برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “ژانو و پرنده اش”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید