قصه ای کودکانه و آموزنده درباره بخشش

بومیان آمریکا اولین گروه از مردمانی بودند که در سرزمین آمریکا زندگی می کردند. این مردم آداب و سنن خاص خود را داشته و دارند. قصه های بومیان آمریکا بسیار زیبا و شنیدنی است.

قصه شب “باغچه گلهای آفتابگردان”: پیپسا دختری بود که پنج بردار داشت. همه برادرهایش به جز یکی از او بزرگتر بودند. برادر کوچک پیپسا هنوز خیلی کوچک بود. پدر پیپسا به خوب شنا کردن پسران بزرگترش خیلی افتخار می کرد، اما متوجه نبود که پیپسا چقدر خوب از برادر کوچکش مراقبت می کند.

پدرش به اینکه پسرهایش چقدر خوب ماهی می گیرند افتخار می کرد، اما متوجه میوه هایی که پیپسا می چید نبود.

پدرش به اینکه پسرهایش چقدر خوب برای خرگوش ها و پرنده ها دام پهن می کنند خیلی افتخار می کرد، اما به سبدهایی که پیپسا می بافت توجه نداشت. پدرش به نخستین کمانی که پسرهایش ساختند افتخار می کرد، اما متوجه نبود پیپسا به مادرش در دوختن لباس ها کمک می کند. پدر پیپسا به پسرانش کارهایی را که خود می توانست انجام دهد آموزش می داد. اما هرگز به آموزش دادن به یک دختر فکر نمی کرد.

اینم بخون، جالبه! قصه “درخت و گلنار”

بخشش
بخشش کردن

در حالی که مادر پیپسا به داشتن چنین دختری افتخار می کرد. مادر گاهی می گفت:”کارت را خوب انجام دادی پیپسا کوچولو.”هر بهار پیپسا به مادرش کمک می کرد تا ذرت و لوبیا بکارد. برادرهایش خیلی ذرت و لوبیا دوست داشتند، اما به ندرت در کاشتن آنها کمک می کردند.

یکسال پیپسا بی صبرانه منتظر فصل کاشتن محصول بود. تمام زمستان دانه های آفتابگردان را جمع کرده بود. او در دهکده دیگری دیده بود چکونه گلهای بلند آفتابگردان می رویند. طعم خوراکی های خوشمزه ای را که با دانه های آفتابگردان می پختند چشیده بود. حالا بهار رسیده بود و پیپسا تصمیم داشت باغچه ای از گلهای آفتابگردان داشته باشد. در دهکده پیپسا هرگز کسی گل آفتابگردان نکاشته بود. پیپسا مجبور بود همه کارها را به تنهایی انجام دهد. چون مادرش در مزرعه کار داشت و نمی توانست به او زیاد کمک بکند.

روزها برادران پیپسا سرگرم شنا و ماهیگیری بودند و یا با تبر و کمان هایشان تمرین تیراندازی می کردند. پیپسا و مادرش هم، هر روز به مزرعه می رسیدند. روزها گرمتر و طولانی تر شدند. پیپسا تنها بعد از شام می توانست به باغچه گلهای آفتابگردانش رسیدگی کند. او برادر کوچکش را هم با خود می برد تا برادرش سرگردان و تنها نباشد. او به زمین خالی از گل و گیاهی که دانه هایش را در آن کاشته بود نگاه می کرد و نگران بود که اصلا دانه هایش حاصل می دهند یا نه؟ فکر می کرد آیا آنها را درست و خوب کاشته یا در کارش اشتباه کرده است؟ آیا اصلا گلهایی که انتظارشان را می کشد در این زمین خواهد رویید؟

پیپسا انتظار کشید و مراقب شد. سرانجام بعد از دوازده روز اولین جوانه های نازک و سبز از زمین سر بیرون آوردند. خیلی زود باغچه پر از ساقه های کوچکی شد که برای رسیدن به خورشید قد می کشیدند. به زودی گلهای آفتابگردان پیپسا پر از دانه شدند. کمی دیگر وقت چیدن گلهای آفتابگردان و جدا کردن دانه ها می رسید. با دانه ها می شد شیرینی درست کرد و می توانستند از آنها روغن بگیرند. پیپسا مجبور بود از برادر کوچکش هم مراقبت کند.

وقتی دانه ها داشتند می رسیدند پیپسا متوجه شد موش ها و پرنده ها آنها را می خورند. به همین دلیل برای مراقبت از گلهایش مجبور شد وقت بیشتری صرف کند. یک روز پدر پیپسا به باغچه گلهای آفتابگردان آمد و به گلها نگاه کرد. پدر اولین بار بود که به آنجا می آمد. با تعجب پرسید:”اینها چه هستند؟”

پیپسا گفت:” گلهای آفتابگردان.”

پدر پرسید:”به چه دردی می خورند؟”

پیپسا به پدرش گفت به زودی از دانه های آفتابگردان شیرینی های خوشمزه درست خواهند کرد. پدر پیپسا از او پرسید که کی دانه ها می رسند؟ او گلهای بزرگ آفتابگردان را لمس کرد و باز با تعجب به دختر کوچکش نگاه کرد. پدر دست بزرگش را روی سر او گذاشت و گفت:”تو باعث افتخار و سربلندی من هستی.”

روز بعد پدر پیپسا از پسرهایش خواست که در مراقبت از باغچه پیپسا به او کمک کنند. سرانجام دانه ها رسیدند و همه اهالی دهکده وقت چیدن آنها به تماشای باغچه پیپسا آمدند. آنها دیدند که پیپسا دانه های آفتابگردان را چید و از آنها شیرینی های خوشمزه پخت. پیپسا به مردم دهکده آموخت چطور از دانه های آفتابگردان روغن بگیرند. و به هر کس کمی از دانه هایش را داد.

بهار بعد همه مردم دهکده گلهای آفتابگردان کاشتند. مردم دهکده با غرور از پیپسا حرف می زدند. او کسی بود که گیاهی تازه و فکرهای نو برای مردم آورده بود. او را دختر آفتابگردان نامیدند. سالها گذشت. در دهکده پیپسا مردم گلهای آفتابگردان بیشتر و بیشتری کاشتند. پیپسا هم بزرگ شد و حالا خودش دختر کوچکی داشت. مردم دهکده برای دختر پیپسا تعریف کردند که چطور مادرش به بقیه مردم دهکده دانه های آفتابگردان را داد.

مترجم: پوپک جوان
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “ترسونک”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید