قصه ای کودکانه و آموزنده درباره اراده داشتن

قصه شب”بادبادکی در آسمان”:  یکی از روزهای گرم تابستان بود. یک روز وقتی که مینا با مادرش از خانه مادربزرگ برمی گشت،توی آسمان یک بادبادک دید. دلش می خواست او هم یک بادبادک داشته باشد. به مادرش گفت: «برای من یک بادبادک می خری؟»

مادر لبخندی زد و گفت: «بادبادک ها فروشی نیستند. هر بچه ای برای خودش یک بادبادک درست می کند.»

همان روز مینا تصمیم گرفت برای خودش یک بادبادک درست کند.

صبح روز بعد او مریم، امید و ستاره را باخبر کرد. مریم،امید و ستاره دوستان مینا بودند و خانه آنها در همسایگی هم بود.

مینا گفت: «من می خواهم یک بادبادک درست کنم. دوست دارید هر کدامتان یک بادبادک داشته باشید؟»

امید گفت:«آخ جان! بادبادک! من بادبادک هوا کردن را خیلی دوست دارم.»

 

اراده داشتن
اراده نداشتن

 

اینم بخون، جالبه! قصه “بوکولا”

مریم تا به حال بادبادک ندیده بود ولی ستاره به کمک برادرش چندین بار بادبادک درست کرده بود.

همه گفتند:«ما هم می خواهیم یک بادبادک داشته باشیم. آن وقت همه با هم تصمیم گرفتند که یک بادبادک درست کنند. مینا کمی فکر کرد و گفت: «اما من نمیدانم چطوری میتوان بادبادک درست کرد.»

ستاره خندید و گفت:«سیاوش برادر من بلد است. او بادبادک های خوبی درست می کند.»

آنها به سراغ سیاوش رفتند و از او کمک خواستند، سیاوش برادر بزرگ ستاره بود. او به مدرسه می رفت و چون تابستان بود تعطیل بود.

سیاوش گفت: «من حاضرم به شما کمک کنم. ولی برای درست کردن بادبادک به خیلی چیزها احتیاج داریم. به کاغذ بادبادک، چسب، قیچی، نخ، حصیر و…»

امید گفت:«ای بابا! خیلی سخت است. بیایید برویم بازی کنیم. بادبادک سازی را فراموش کنیم.»

مینا گفت: «اما من دوست دارم یک بادبادک داشته باشم. ما می توانیم وسیله های آن را از خانه هایمان بیاوریم.»

هرکدام از آنها به خانه هایشان رفتند و دوباره برگشتند. مریم کاغذ را آورد. مادر مریم خیاطی کار می کرد. اما فقط یک برگه کوچک داشت و آن را هم به مریم داد.

مینا چسب و قیچی را آورد. امید چیزی با خودش نیاورد.ستاره و سیاوش هم توانستند نخ و یک حصیر پیدا کنند. وسیله هایی که آنها آورده بودند خیلی کم بود.

سیاوش گفت: «متأسفم با این وسیله ها نمی توانید هر کدام یک بادبادک داشته باشید.» امید گفت: «پس باشد برای بعد! ما بادبادک نمی خواهیم.»

مریم گفت: «نه ما تصمیم گرفته ایم بادبادک درست کنیم. با همین وسیله ها باید بسازیم.»

سیاوش پرسید: «چطوری؟! این وسیله ها خیلی کم است.»

مینا گفت: «خب فقط یک بادبادک درست می کنیم. فکر می کنم برای یک بادبادک وسیله کافی باشد.»

آن وقت بچه ها با خودشان فکر کردند که این بادبادک برای چه کسی باشد. ستاره کمی فکر کرد و خندید و گفت: «برای همه ما این بادبادک می تواند برای همه ما باشد.»

امید از این فکر خوشش نیامد. توپش را برداشت و رفت. او حوصله این همه کار را نداشت. چون فکر می کرد در آخر هم صاحب بادبادک نخواهد بود.

مینا، مریم و ستاره به کمک سیاوش نشستند و یک بادبادک درست کردند. مینا و مریم و ستاره گوشواره ها و دنباله بادبادک را ساختند. سیاوش هم با حصیر برای بادبادک کمان درست کرد. وقتی بادبادک درست شد مریم برای بادبادک چشم و ابرو کشید. بادبادک آنها خیلی قشنگ شد.

سیاوش خندید و گفت: «این قشنگ ترین بادبادکی است که تا به حال دیده ام.»

مریم و مینا و ستاره هم خندیدند و همدیگر را در آغوش گرفتند. حالا آنها صاحب یک بادبادک شده بودند. یک بادبادک زیبا، بزرگ و قشنگ که با کمک هم ساخته بودند.

عصر همان روز آنها با کمک سیاوش بادبادک خود را به آسمان فرستادند. آنها به ترتیب نخ بادبادک را می گرفتند و با آن بازی می کردند. آنها خیلی خوشحال بودند، اما امید با ناراحتی و با اخم پشت پنجره خانه شان نشسته بود و به مریم و مینا و ستاره نگاه می کرد.

بادبادک مینا، مریم و ستاره آن قدر به هوا رفته بود که به اندازه یک عدس شده بود. در یک لحظه هر سه نفر نخ بادبادک را گرفتند. آنها احساس می کردند که باد می خواهد بادبادکشان را ببرد. هر سه نفر بادبادک را گرفتند که بادبادکشان به جای دوردستی نرود.

نویسنده: ناصر یوسفی

قصه شب”بادبادکی در آسمان” برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “جوجه سحرخیز”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید