قصه ی اژدهای مهربان و کودک

روزی روزگاری، در قلعه ای بزرگ و قدیمی که مانند یک شهر بود، مردم بسیاری زندگی می کردند. مردم این شهر یک مشکل بزرگ داشتند. قلعه آنها خیلی سرد بود. بچه ها مجبور می شدند برای گرم شدن، پتویی دور خود بپیچند. بزرگ ترها هم ناچار بودند پارچه کلفتی روی شانه های خود بگذارند تا کمتر احساس سرما کنند.
این جور وقت ها آنها هیچ کاری نمی توانستند بکنند. مردم شهر، هر شب خیلی زود به رختخواب میرفتند. زیرا فقط در آنجا کمی گرم می شدند. اما نمی توانستند بخوابند. در واقع سروصدا به آنها اجازه نمی داد بخوابند.

در نزدیکی قلعه آنها، در غاری تاریک و بزرگ که بالای تپه بلندی قرار داشت، اژدهایی زندگی می کرد. اژدها هرشب درغارش می نشست و می غرید و می غرید و می غرید هرچند مردم شهر خبر نداشتند اما اژدها هم مثل آنها غمگین بود. همه از او می‌ترسیدند. هیچ کس به دیدنش نمی آمد. همیشه تنها بود.

قصه آموزنده اژدها
قصه کوکانه کوتاه

به خاطر تنهایی بودنش غمگین بود و می غرید. گاهی انقدر غمگین می شد که گریه می کرد. یک روز مردم شهر دور هم جمع شدند و گفتند: «بچه های ما نمی توانند شب ها بخوابند. باید کاری کنیم تا آن اژدها ساکت شود!»
یکی از مردها پرسید: «چطور می توانیم آن را ساکت کنیم!»
یکی از زن ها جواب داد: «باید کاری بکنیم. بچه های کوچک ما هم تا صبح بیدارند.» و به این ترتیب مردها و زن های شهر برای ساکت کردن اژدها از قلعه بیرون رفتند.

تعدادی از بچه ها نیز همراه آنها بودند. آنها برای رسیدن به غار از تپه بالا می رفتند که اژدها غرید. بعضی از بزرگ ترها برگشتند و پا به فرار گذاشتند. اما بچه ها به راهشان ادامه دادند.
یک دختر کوچولو که خیلی شجاع بود و از هیچ اژدهایی نمی ترسید، آن قدر از تپه بالا رفت تا به غار اژدها رسید. دختر کوچولو نوک پا، نوک پا، توی غار رفت. اژدها را دید. اژدها گریه می کرد. دختر کوچولو پرسید: «چرا گریه می کنی؟» اژدها جواب داد: «برای این گریه می کنم که همه از من می ترسند. هیچ کس به دیدنم نمی آید. هیچ دوستی ندارم.»

دختر کوچولو گفت: «من به دیدنت آمده ام. دوست تو خواهم بود.» اژدها از شدت خوشحالی خرناسی کشید و از بینی اش آتش بیرون زد. آتش هوای غار را گرم و دلچسب کرد. دختر کوچولو گرم شد. بعد فکری به نظرش رسید. دختر کوچولو به اژدها گفت: «چرا نمی آیی در قلعه زندگی کنی؟ قلعه همیشه سرد است. تو می توانی آنجا را گرم نگه داری و یک عالمه هم دوست پیدا می کنی بینی ات را پاک کن و با من بیا.»

اینم بخون، جالبه! قصه “دیو ترسو”

آن وقت دختر کوچولو و اژدها از تپه پایین آمدند و به طرف قلعه به راه افتادند. مردم شهر از دیدن اژدها وحشت کردند. دختر کوچولو گفت: «او به شما صدمه نمی زند. او آمده است تا با شما زندگی کند و قلعه را گرم نگه دارد. خیلی هم ساکت خواهد بود.»

اژدها کاری کرد که از بینی اش آتش بیرون بیاید. قلعه کم کم گرم شد. بزرگ ترها پارچه کلفت روی شانه شان را کنار گذاشتند. بچه ها هم پتو را از پشت خود برداشتند. بچه ها از خوشحالی شروع کردند به بالا و پایین پریدن. بزرگ ترها هم که خوب گرمشان شده بود مشغول شادی و پایکوبی شدند.

بچه ها به اژدها گفتند: «خیلی خوشحالیم که تو می خواهی با ما زندگی کنی.»
بزرگ ترها گفتند: «خیلی خوب است. چون ما در کنار تو می توانیم گرما را احساس کنیم.»

همه خوشحال بودند. اژدها هم از دیگران بیشتر خوشحال بود. چون دیگر کسی از او نمی ترسید و یک عالمه دوست پیدا کرد. دختر کوچولو هم خوشحال بود چون بقیه خوشحال بودند.

نویسنده: آن روا
مترجم: گیتا گرکانی
قصه شب”اژدها” برگرفته از کتاب ”قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید