قصه ای کودکانه و آموزنده درباره اعتماد کردن

قصه شب”افسانه اپوتینا”: روزگاری دخترکی فقیر به نام اینیا روی تخته سنگی نشسته بود و در حالی که اشک می ریخت به لباس های پاره خود فکر می کرد. لباس های دخترک آن قدر پاره بود که حتی بدن لختش دیده می شد.

ناگهان چشمش به لامای کوچکی افتاد که به طرفش می آمد. از دیدن لاما گریه اش را فراموش کرد و لبخندی زد. خواست لاما را نوازش کند که ناگهان صدایی شنید. ترسید و به دور و برش نگاه کرد، اما هیچ چیز و هیچ کس را ندید.

صدا گفت: «گوش کن اینیا، تا رازی را برای تو بگویم!» دخترک با تعجب گوش داد.

اعتماد کردن
اعتماد نکردن

اینم بخون، جالبه! قصه “موش گرسنه”

صدا گفت: «روی آن تپه که می بینی، گیاهی خاردار به نام اوپونتیا است. برو و تیغ های آن را بچین. می توانی با آنها لباس های پاره ات را بدوزی.»

صدا از دهان لاما می آمد و دخترک بی صدا گوش میداد.

صدا دوباره گفت: «اینیا دوست من، حرف های مرا باور کن و هر کاری که گفتم انجام بده. به زودی همه مردم قبیله تو از خارهای این گیاه برای دوختن لباس های پاره استفاده می کنند و همه از تو به خاطر این کار تشکر می کنند و تو همیشه در یاد آنها می مانی نترس دختر. برو.»

دخترک با خودش گفت: «کاش حرف های او، راست باشد.» و بعد به طرف تپه رفت.

روی تپه بوته ای پر از خارهای سخت دید. کمی ترسید ولی یاد حرف های لاما افتاد و زیباترین تیغ آن را به دقت چید و با خوشحالی به طرف کلبه اش دوید و فریاد زد: «مادر، مادر. ببین چه چیز جالبی برای دوختن لباس های پاره آورده ام.»

مادر اینیا، خار را از او گرفت. نگاهی به آن انداخت و نخی بلند به ته آن بست و شروع کرد به دوختن لباس های پاره. تا شب همه لباس های پاره پاره انقدر خوب دوخته شده بود که انگار لباسی نو بودند.

از فردای آن روز همه مردم از خارهای گیاهی که دخترک به کمک الاما پیدا کرده بود سوزن ساختند و لباس های پاره شان را دوختند و هرگز اینها را فراموش نکردند.

بازنویس: نسرین صدیق

برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “جیرتدان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید