قصه ای کودکانه و آموزنده درباره تنهایی

قصه شب “اسب شهری”: اسبی بود به نام جو که از زندگی خود ناراضی و غمگین بود. او دلش می خواست در طویله ای به رنگ قرمز، زندگی کند و بتواند در چمنزاری سبز چهار نعل بدود. اما در عوض، او در یک ساختمان بزرگ آجری در شهری بزرگ زندگی می کرد. جو برای آقای پولسکی که به مردم شهر میوه و سبزی می فروخت، کار می کرد. یعنی گاری سبزی های او را در خیابان های شهر می کشید. در آن شهر هیچ اتاقی به عنوان طویله یا چمنزار پیدا نمیشد.

وقتی شب ها جو به خانه برمی گشت، بند گاری را باز می کرد، سوار آسانسور می شد و به آخورش که در طبقه چهارم ساختمان بزرگ آجری بود، می رفت. آخور خوبی بود و جو هم در آنجا خیلی راحت بود. همیشه مقدار زیادی علف تازه برای خوردن و یک عالم کاه نرم برای آنکه رویشان دراز بکشد داشت. او در آخورش یک پنجره داشت که می توانست. از آن بیرون را تماشا کند.

با این همه جو ناراضی بود. همیشه با خودش می گفت: “کاش یک رودخانه ای بود که می توانستم از آن آب خنک بنوشم.” بعد هم با بی میلی به سراغ وان کهنه نزدیک آسانسور که مثلا آبشخور او بود، می رفت و سر و صورتش را خیس می کرد.

تنهایی
تنها

او مجبور نبود خیلی زیاد کار کند. آقای پولسکی با او مهربان بود و همیشه ساعت پنج عصر او را به خانه برمی گرداند. جو در زمستان

ها پتویی داشت که رویش می انداخت و گرم می شد. آقای پولسکی برای تابستان های او کلاهی خریده بود تا سرش بگذارد و آفتاب او را اذیت نکند.

هر روز ماجراهایی برای او اتفاق می افتاد. گاهی پلیسی به او قند میداد، گاهی زنان رهگذر پوزه اش را نوازش می کردند و به او هویج می دادند. با اسب های تربیت شده و اصیل که درشکه ای را به طرف بازار می بردند آشنا می شد و بچه هایی را که در پارک بازی می کردند، تماشا می کرد، اما برای جو هیچ فرقی نمی کرد. همیشه با خودش می گفت: “این برای یک اسب زندگی نمی شود. ما اسب های شهری نمی دانیم زندگی واقعی چیست. من می خواهم به ده بروم و در طویله ای به رنگ قرمز بخوابم و در چمنزاری سبز چهارنعل بدوم.”

روزی آقای پولسکی به او گفت: “من فکر می کنم اگر یک ماشین بارکش داشت باشم، می توانم سبزی های بیشتری بفروشم. به همین دلیل می خواهم تو را به یک روستا بفرستم. دلم برایت خیلی تنگ می شود. اما مطمئن هستم از مزرعه ای که تو را به آنجا می فرستم خوشت می آید.” جو، از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شد.

صبح روز بعد یک وانت آمد. جو هم سوار آن شد و به سوی ده رفت. سرانجام جو به ده رسید. آنجا چمنزاری سبز بود با یک طویله و یک بادنما. جو از خوشحالی فریاد زد: این زندگی است.”

اما بیچاره جو هوای طویله در زمستان سرد بود و در تابستان گرم. تازه جو نه پتویی داشت و نه کلاهی! در ضمن فرصتی برای چهارنعل دویدن در چمنزار هم نداشت. او مجبور بود در تمام روز یک گاوآهن را برای شخم زدن به زمین بکشد. کار با گاوآهن خیلی سخت تر از کشیدن گاری بود و کشاورزان هم مثل آقای پولسکی نبودند که فقط روزی هشت ساعت کار کنند. آنها از اول صبح تا غروب کار می کردند. گاهی فراموش می کردند که کاه و یونجه تازه در آخورش بریزند. کسی هم نبود که به او قند یا هویج بدهد.

در یک روز تعطیلی بود و جو کاری نداشت، دید که چند نفر برای گشت و گذار به آن چمنزار آمده اند. تصمیم گرفت که به سراغ آنها برود. به نظرش آنها از شهر آمده بودند و فکر کرد شاید حبه ای قند در جیب هایشان داشته باشند. وقتی به آنجا رسید، آنها رفته بودند قدم بزنند، جو هم از فرصت استفاده کرد و همه ناهارشان را خورد. آنها وقتی برگشتند، خیلی عصبانی شدند، جو هم تمام روز را در آخورش ماند و صدایش درنیامد. آخور او حتی یک پنجره هم نداشت. او تنهای تنها بود، نه دوستی، نه پلیسی، نه رهگذری که پوزه اش را نوازش کند. جو با خودش گفت: “من فکر می کنم به درد اینجا نمی خورم. من غمگین تر از همیشه هستم.”

اینم بخون، جالبه! قصه “اولین پرواز”

روز بعد او صدای بوقی را شنید. از لای در طویله نگاه کرد. انتظار دیدن هر کسی را داشت به جز آقای پولسکی که داشت از ماشینش پیاده می شد. آقای پولسکی به صاحب مزرعه گفت: «من آمده ام جو را ببرم. آخر برایم خیلی سخت است که لاستیک اضافی برای ماشین بخرم. فکر می کنم دوباره سبزی ها و میوه ها را با همان کاری خودم بفروشم.”

جو باز هم خیلی خوشحال شد! با آقای پولسکی به شهر برگشت. سوار آسانسور شد و به طبقه چهارم ساختمان بزرگ آجری رفت. همان آخور راحت با پنجره ای که می توانست از آن بیرون را تماشا کند. دل همه برای جو تنگ شده بود. دل آقای پلیس هم تنگ شده بود. همین طور دل زنان رهگذر و بچه هایی که در پارک بازی می کردند.

نویسنده : فیلیس مک کینلی
مترجم : نسیم وهابی
قصه اسب شهری برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید