قصه ای کودکانه و آموزنده درباره گم شدن

قصه شب”اردک کوچولو و درخت بزرگ”: آسمان آبی بود. آب رود آبی بود. درخت ها سبز بودند. گل های قرمز، جابه جا زیر درخت ها روییده بودند. همه چیز قشنگ بود. باد به آرامی می وزید. برگ ها و شاخه های درخت ها و گل های قرمز زیر درخت ها را تکان می داد.

اردک بزرگ با پنج تا جوجه اش کنار رود ایستاده بود. آنها کمی در رود شنا کرده بودند. حالا می خواستند در کنار رود توی آفتاب بمانند. اردک بزرگ خسته بود. می خواست توی آفتاب استراحت کند.

جوجه اردک ها می خواستند در آنجا بازی کنند، ولی جوجه اردک ششمی نمی خواست از رود بیرون بیاید. می خواست باز هم شنا کند. می خواست برود و قوها را تماشا کند. قوها در استخری که در پایین رود بود شنا می کردند.

مادر جوجه اردک به او گفت: «از اینجا تا استخر خیلی راه است. تو نمی توانی این راه را بروی. خسته می شوی. تو هنوز جوجه اردک کوچولویی هستی»

جوجه اردک گفت: «نه، نه، من دیگر اردک بزرگی شده ام. من می توانم بروم و قوها را ببینم و برگردم. من دلم می خواهد بروم و قوها را تماشا کنم.»

گم شدن
پیدا شدن

اینم بخون، جالبه! قصه “راست و دروغ”

مادرش گفت: «خوب، برو. قوها را ببین و برگرد. ما همین جا زیر این درخت بزرگ منتظر تو می مانیم. وقتی که خسته و گرسنه شدی به اینجا برگرد.»

جوجه اردک حرف مادرش را که شنید، آن قدر خوشحال شد که به درخت بزرگ نگاه هم نکرد. فقط فریاد کشید و گفت: «خداحافظ.» آن وقت شنا کرد و دور شد. ولی تا استخر خیلی راه بود.

جوجه اردک نمی توانست به این زودی به آنجا برسد. او شنا کرد و شنا کرد. خسته شد، ولی باز هم شنا کرد. دلش می خواست هرطور شده است به استخر برسد و قوها را ببیند. دیگر داشت نفس نفس میزد.

سرانجام به استخر رسید. توی استخر چندتا قو شنا می کردند. آنها سفید و زیبا بودند. زیباتر از هر حیوان دیگر. جوجه اردک قوها را دید. دیگر شنا نکرد. نگاهش را به قوها دوخت. با خودش گفت: «قوها چقدر زیبا هستند! مثل برف سفیدند. چه گردن های زیبایی دارند.»

جوجه اردک دیگر خسته نبود. فراموش کرده بود که چقدر خسته بوده است. فراموش کرده بود که چقدر شنا کرده است. حتی دیگر نفس نفس هم نمی زد. مدتی روی آب استخر ماند و قوها را نگاه کرد.

بعد با خودش گفت: «حالا دیگر باید برگردم. باید پیش مادر و خواهرها و برادرهایم بروم. باید بروم زیر آن درخت بزرگ، آنها در آنجا منتظر من هستند.»

آن وقت جوجه اردک برگشت. باز شروع کرد به شناکردن. مدتی شنا کرد. دیگر به راستی خسته شده بود. پاهایش درد گرفته بود. فکر می کرد که دیگر نمی تواند شنا کند. تازه گرسنه اش هم شده بود. ولی جوجه اردک با شکم گرسنه باز هم شنا کرد و شنا کرد و توی رود پیش رفت.

بعد از مدتی جوجه اردک به آسمان نگاه کرد. عصر شده بود. با خودش گفت: «من خیلی وقت است که شنا می کنم. حالا دیگر باید به درخت بزرگ برسم. چه خوب است که باز کنار مادرم باشم! چه خوب است که باز با خواهرها و برادرهایم دانه بخورم!»

آن وقت به درخت های کنار رود نگاه کرد. آنجا، در هر قدم چند تا درخت بود. همه آن درخت ها بزرگ بودند.

جوجه اردک باز با خودش گفت: «همه این درخت ها بزرگ هستند. من نمی دانم مادرم زیر کدام یک از درخت ها منتظر من است. درختی که مادرم زیر آن ایستاده بود چه درختی بود؟ باید فکر کنم و به یاد بیاورم که آن درخت چه درختی بود.»

ولی جوجه اردک هرچه فکر کرد چیزی به یاد نیاورد. او شنا کرد و پیش رفت. در کنار رود درخت بلوط بزرگی دید. از رود بیرون آمد. پای درخت بلوط رفت. مادرش آنجا نبود.

جوجه اردک باز هم توی رود برگشت. باز شنا کرد و پیش رفت. در کنار رود درخت نارون بزرگی بود. از رود بیرون آمد. پای درخت نارون رفت. مادرش آنجا هم نبود. جوجه اردک باز توی رود برگشت. باز شنا کرد و پیش رفت. دیگر پاهایش برگشت باز شنا کرد و پیش رفت. دیگر پاهایش نیروی شنا کردن نداشتند. خستگی و گرسنگی داشت او را از پای می انداخت.

جوجه اردک با خودش گفت: «چرا به درختی که مادرم زیر آن ایستاده بود نگاه نکردم؟ من دیگر هرگز مادرم را پیدا نمی کنم. من آن قدر خسته و گرسنه در رود شنا می کنم تا بمیرم.»

در همین وقت به درخت گردوی بزرگی رسید. از رود بیرون آمد. پای درخت گردو رفت. مادرش آنجا هم نبود.

هنوز هوا تاریک نشده بود. ولی جوجه اردک می دانست که مدتی بعد هوا تاریک می شود. اگر هوا تاریک می شد، او دیگر نمی توانست مادرش را پیدا کند. شنا کرد و شنا کرد. به درخت نارنجی رسید. مادرش آنجا هم نبود. جوجه اردک باز هم شنا کرد. به درخت های بزرگ بسیاری رسید. مادرش کنار هیچ یک از آن درخت ها نبود.

جوجه اردک با خودش گفت: «حالا میفهمم که آن قدر که فکر می کردم بزرگ نشده ام. اگر بزرگ شده بودم، می توانستم راه خانه مان را پیدا کنم. اگر من بزرگ شده بودم، به درختی که مادرم زیر آن ایستاده بود درست نگاه می کردم. اگر بزرگ شده بودم، می توانستم خودم چیزی پیدا کنم و بخورم.»

جوجه اردک مدتی کنار رود ایستاد و به دور و برش نگاه کرد. باز با خودت گفت: «من خیلی دور شده ام. حتما از کنار درختی که مادرم زیر آن منتظر بوده است گذشته ام و درخت را ندیده ام. باید برگردم.»

دیگر هوا داشت تاریک میشد. جوجه اردک شنا کرد و برگشت. هوا تاریک شد. جوجه اردک دیگر درخت های کنار رود را نمی دید. می ترسید. از بس خسته شده بود، نمی توانست چشم هایش را باز نگه دارد. چشم هایش داشت آهسته آهسته بسته می شد. ولی جوجه اردک کوچولوی خسته باز هم شنا می کرد. باز هم امیدوار بود که مادرش را پیدا کند.

دیگر پاهای او بی حس شده بودند. جوجه اردک می فهمید که دیگر نمی تواند شنا کند. خسته و ناامید از رود بیرون آمد. به دور و برش نگاه کرد. توی تاریکی چیزی دیده نمی شد.

دو قطره اشک کوچولو از چشم هایش بیرون آمده بود و کنار نوک زرد رنگش ریخته شده بود. فقط آن دو قطره اشک در تاریکی برق می زد.

جوجه اردک دید که دیگر نمی تواند بایستد. داشت می افتاد که ناگهان صدایی شنید:«کواک، کواک، کواک.»

جوجه اردک از خوشحالی فریاد کشید و گفت: «این صدای مادرم است! این صدای مادرم است!»

دید که باز هم پاهایش توانا شده است. به طرف صدا دوید. یک لحظه بعد، پیش مادرش بود.

مادرش زیر درخت کاج بزرگی ایستاده بود. وقتی که جوجه اردک را دید، به طرف او دوید. باز هم کواک کواک کرد و گفت: «تو کجا بودی؟ هوا تاریک شده است. ما باید به خانه برگردیم. تو دیر کردی. من خیلی ناراحت بودم. خواهر و برادرهایت هم ناراحت بودند. خدا را شکر که آمدی.»

جوجه اردک سرش را پایین انداخت و گفت: «مادر، خود من هم ناراحت بودم. خسته بودم. گرسنه بودم.»

مادرش به جوجه اردک نزدیک شد. نوکش را به سر او مالید.

جوجه اردک گفت:« مادر، من حالا فهمیدم که اشتباه می کرده ام. من هنوز بزرگ نشده ام. من رفتم و قوها را دیدم. ولی من، پیش از آنکه بروم، درست به حرف های شما گوش نکرده بودم. به درختی که شما به من نشان داده بودید نگاه نکرده بودم.

من زیر درخت بلوطی رفتم، شما آنجا نبودید. زیر درخت نارونی رفتم، شما آنجا نبودید. زیر درخت نارنجی رفتم، شما آنجا نبودید. زیر ده تا درخت دیگر هم رفتم، شما را پیدا نکردم. اگر من بزرگ شده بودم، به درختی که شما به من نشان داده بودید درست نگاه می کردم. اگر به درخت نگاه کرده بودم، دیگر گم نمی شدم.»

مادر باز هم نوکش را به سر جوجه اردک مالید و آن وقت گفت:«جوجه من، تو راست می گویی. هنوز بزرگ نشده ای، ولی داری بزرگ می شوی. تو خسته و گرسنه شدی، ما را گم کردی و ترسیدی، ولی با همه اینها رفتی و قوهای زیبا را دیدی. حالا هم پیش ما برگشته ای و یاد گرفته ای که بار دیگر به حرف های من درست گوش بدهی.»

نویسنده: فردوس وزیری

برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “خانم گلی و کوزه آب”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید