قصه ای کودکانه و آموزنده درباره کمک کردن

قصه شب “اردکی که اسمش شیرینی بود”: در خانه باز بود. مادر اردک ها کواک کواک کرد و از در بیرون رفت. شش تا جوجه اردک هم کواک کواک کردند و به دنبال مادرشان، پشت سر هم از در بیرون رفتند. مادر زهرا دید که اردکها از خانه بیرون رفتند. زهرا را صدا زد و به او گفت:”اردکها از خانه بیرون رفتند، بدو آنها را برگردان توی خانه!”

زهرا از خانه بیرون آمد. اردکها را صدا زد. اردکها صدای زهرا را شنیدند. ولی توجهی نکردند. همین طور کواک کواک کردند و پشت سر هم رفتند. زهرا به دنبال آنها دوید. اردکها به رود رسیدند. مادر اردکها توی رود رفت. جوجه ها هم یکی یکی توی رود رفتند.

توی رود مادر اردکها شنا کرد و پیش رفت. شش تا جوجه اردک هم به دنبال مادرشان، پشت سر هم شنا کردند و پیش رفتند. آب رود آبی رنگ و زیبا بود. مادر اردکها پرهای سفیدی داشت و زیبا بود. جوجه اردکها هم پرهای سفید داشتند و زیبا بودند. آب رود خنک بود. اردکها از شنا کردن در آب خنک خوششان می آمد.

زهرا باز هم دوید. به کنار رود رسید. باز اردکها صدای زهرا را شنیدند ولی باز هم به او توجهی نکردند. اردکها در رود پیش می رفتند و پیش می رفتند و دور می شدند. زهرا در کنار رود می دوید و اردکها را صدا می زد. اردکها صدای او را می شنیدند. ولی توجهی به او نمی کردند. آنها همین طور می رفتند و می رفتند.

اینم بخون، جالبه! قصه “غول های بینی دراز”

کمک کردن
کمک نکردن

زهرا نمی دانست چه کار بکند. می دوید و فریاد می زد. ولی مادر اردکها حتی سرش را هم بر نمی گرداند تا زهرا را ببیند. جوجه اردکها هم به دنبال مادرشان شنا می کردند. حتی سرشان را بر نمی گرداندند تا زهرا را ببینند.

زهرا باز هم در کنار رود دوید. بعد ایستاد. با خودش گفت:”خدایا، چطور آنها را به خانه برگردانم؟ چه کار کنم که برگردند؟ هر چه آنها را صدا می زنم بر نمی گردند. چطور آنها را به خانه برگردانم؟”

در این وقت از پشت سرش صدایی شنید. برگشت. فاطمه را دید که می دود و به طرف او می آید. زهرا و فاطمه با هم دوست بودند. خانه فاطمه کنار خانه زهرا بود. فاطمه پاکتی در دست داشت. اوقاتش تلخ بود. نزدیک بود که گریه کند. آمد و به زهرا رسید. زهرا گفت:”فاطمه، چرا اوقاتت تلخ است؟”

فاطمه پاکتی را که در دستش بود به زهرا نشان داد و گفت:”مادرم توی این پاکت چیزی گذاشته بود. داشتم آن را برای تو می آوردم، پاکت از دستم افتاد. چیزی که توی آن بود خرد شد. دیگر به درد نمی خورد.”

در این وقت، فاطمه دید که اوقات زهرا هم تلخ است. از او پرسید:”تو دیگر چرا اوقاتت تلخ است؟ چرا اینجا ایستاده ای؟ اینها اردکهای شما نیستند؟”
زهرا گفت:”چرا، آنها اردکهای ما هستند. مادرم گفته است که آنها را به خانه برگردانم. ولی هر چه آنها را صدا می زنم، برنمی گردند. از خانه تا اینجا دنبالشان دویده ام. آنها را صدا زده ام. ولی آنها دلشان نمی خواهد به خانه برگردند. دلشان می خواهد توی رود شنا کنند.”
فاطمه گفت:”بگذار من هم آنها را صدا بزنم.”

آن وقت فاطمه در کنار رود دوید. اردکها را صدا زد. اردکها صدای فاطمه را هم شنیدند، ولی توجهی به او نکردند. باز هم شنا کردند و دور شدند. زهرا آمد و کنار فاطمه ایستاد. دوتایی با هم اردکها را صدا زدند. ولی اردکها باز هم سرشان را برنگرداندند. همین طور شنا کردند و دور دند. زهرا و فاطمه کنار رود ایستاده بودند. دیگر نمی دانستند چه کار بکنند.

در این وقت نگاه زهرا به پاکتی که در دست فاطمه بود افتاد. از فاطمه پرسید:”توی این پاکت چیست؟ تو برای من چه آورده بودی؟”
فاطمه گفت:”من چند تا نان شیرینی توی این پاکت گذاشته بودم تا برای تو بیاورم. توی راه پاکت از دستم افتاد. شیرینی ها خرد شد. خراب شد. دیگر به درد نمی خورد.”
زهرا گفت:”پاکت را به من بده. بگذار شیرینی ها را ببینم.”

فاطمه پاکت را به زهرا داد. زهرا سر پاکت را باز کرد. توی پاکت را نگاه کرد و فریاد کشید:”گفتی به دردم نمی خورد؟ چرا خیلی هم به دردم می خورد. بیشتر از وقتی که خرد نشده بود به دردم می خورد.” و بعد دستش را توی پاک کرد.

کمی خورده شیرینی بیرون آورد. در کنار رود دوید. به جایی رسید که مادر اردکها در رود شنا می کرد. خرده شیرینی را در کنار رود ریخت. مادر اردکها دید که زهرا چیزی کنار رود ریخت. کواک کواک کرد. از آب بیرون آمد. جوجه اردکها هم کواک کواک کردند و به دنبال مادرشان، یکی یکی از آب بیرون آمدند.

زهرا باز هم دستش را توی پاکت کرد. باز هم کمی خرده شیرینی کنار رود ریخت. دیگر همه اردکها از رود بیرون آمده بودند. آنها شیرینی ها را خوردند. بعد به پاکتی که در دست زهرا بود نگاه کردند. زهرا به راه افتاد. همینطور که می رفت باز هم کم کم خرده شیرینی روی زمین می ریخت. مادر اردکها و جوجه هایش به دنبال زهرا به راه افتادند. دیگر بردن اردکها به خانه کار آسانی بود.

زهرا به خانه رسید. توی خانه رفت. اردکها به دنبال او توی خانه رفتند. فاطمه بعد از اردکها توی خانه رفت و در خانه را بست. زهرا هر چه خرده شیرینی توی پاکت مانده بود، جلو اردکها ریخت. بعد پیش فاطمه آمد. خوشحال بود. فاطمه هم خوشحال بود. هر دو با هم خندیدن.

آن وقت زهرا به فاطمه گفت:”تو به من کمک کردی. اگر نیامده بودی و شیرینی برایم نیاورده بودی، نمی توانستم اردکها را به خانه بیاورم. فاطمه تو دوست خیلی خوبی هستی. از تو متشکرم که برایم شیرینی آوردی. ببین مادرم یکی از این جوجه اردکها را به من داده است. من آن را به تو می دهم. هر کدام را می خواهی بردار.”

فاطمه خوشحال شد:”متشکرم. زهرا. من اول از اینکه شیرینی ها خرد شده بود ناراحت شدم. ولی حالا خوشحالم که شیرینی ها خرد شده بود.”
زهرا گفت:”بله، من هم خوشحالم. اگر شیرینی ها خرد نمی شد، شاید یادم نمی آمد که می توانم آنها را جلو اردکها بریزم و آنها را به خانه بیاورم.”

یک ساعت بعد، فاطمه داشت به خانه می رفت. توی دست هایش یک جوجه اردک نشسته بود. فاطمه اردک را بوسید و گفت:”اردک کوچکم، راحت باش! توی خانه ما به تو خوش می گذرد.

قول می دهم که به خوبی از تو نگهداری کنم. هر روز هم تو را به خانه زهرا می برم تا مادر و خواهرها و برادرهایت را ببینی. اسمت را هم شیرینی می گذارم. می دانی چرا؟ برای اینکه شیرینی های توی پاکت نبود، هنوز تو و مادرت داشتید توی رود شنا می کردید و من و زهرا داشتیم دنبال شما می دویدیم.”

نویسنده: فردوس وزیری
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “دم دوز”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید