قصه ای کودکانه و آموزنده درباره عاقل بودن

پاکستان یک کشور آسیایی است. پاکستان همسایه کشور ایران است و بیشتر مردم آن مسلمان هستند. پایتخت پاکستان شهر اسلام آباد است.

قصه شب”آیینه”: سال ها پیش در یکی از روستاهای پاکستان مرد کشاورزی با همسرش زندگی می کرد. آنها چون در روستا زندگی می کردند خیلی چیزها را ندیده بودند. یکی از چیزهایی که تا به حال ندیده بود آیینه بود. به همین دلیل یک روز وقتی در زمین کشاورزی اش یک آیینه پیدا کرد، نمی دانست آن چیست. آن را راست کرد، چپ کرد، بالا برد، پایین آورد و ناگهان یک نفر را توی آن دید.

با خودش گفت:”این کسی که این جاست چقدر شبیه جوانی های پدرم است. بعد فکر کرد که پدرش زنده شده است و یا روح پدرش به سراغ او آمده است. مرد کشاورز با خوشحالی تصویر پدرش را به خانه برد و در گوشه ای از خانه پنهان کرد. او نمی خواست کسی از این ماجرا چیزی بفهمد.

فقط بعضی وقتها سراغ آن می رفت و جوانی های پدرش را می دید و با او حرف می زد. یک روز وقتی زنش اتاق را تمیز می کرد، آیینه را پیدا کرد. او هم تا به حال آیینه ای ندیده بود. به همین دلیل وقتی آیینه را برداشت در آن تصویر زنی را دید. او از زنی که در قاب بود خوشش آمد و فکر کرد که می تواند با او دوست شود.

عاقل
عاقل بودن

اینم بخون، جالبه! قصه “کرم سبز”

سپس با خوشحالی آیینه را کناری گذاشت تا دوست خود را به همسرش نشان بدهد. پسر آنها که تازه از بازی برگشته بود، ناگهان آیینه را دید و به آن نگاه کرد. او تصویر یک پسر کوچک را در آیینه دید که دندان هایش هم افتاده بود. با خوشحالی خندید و گفت:”چه بچه بامزه ای. دندان های او هم افتاده است.”

بعد به طرف مادرش رفت تا پسر توی قاب را نشان بدهد. مادرش وقتی آیینه را دید ، گفت:”چرا دوست مرا برداشتی؟ شاید آن خانم ناراحت شود که او را جا به جا کرده ای.”

پسرک گفت:”خانم؟ خانم کجاست! من فقط یک پسر کوچولو می بینم.”

مادر آیینه را گرفت و دوباره تصویر زنی را دید و گفت:”ببین این زن را می گویم. تو نباید به آن دست می زدی.”

پسرک آیینه را گرفت و دوباره به آن نگاه کرد و با تعجب گفت:”اما فقط یک پسر کوچولو این جاست.”

مادر و پسر شروع کردند به جروبحث کردن و فریاد آنها بلند شد. همان وقت مرد کشاورز به اتاق آمد و آیینه را دست آنها دید. با عجله دوید دوید و گفت:”به پدر من چه کار دارید. چرا به پدر من دست زدید.”

مادر و پسرک با تعجب به هم نگاه کردند و گفتند:”پدر تو! اما اینکه پدر تو نیست.”

مادر گفت:”این یک زن است.”

پسرک گفت:”نه خیر! این یک پسر بچه است.!

اما مرد گفت:”اشتباه می کنید. این جوانی های پدر من است.”

آنها دوباره شروع به جروبحث کردند و هر کدام چیزی را می گفت که خودش می دید. سر وصدای آنها آنقدر بلند شد که تمام مردم ده به خانه آنها ریختند. یکی از همسایه ها جلو آمد و پرسید:”چی شده؟”

مرد و زن و پسرک ماجرا را تعریف کردند. همسایه جلو رفت و به آیینه که در دست مرد بود نگاه کرد. اما این بار او دو نفر را در قاب دید. هر کسی که جلو می آمد چیز دیگری می دید. تا اینکه مرد دوباره آیینه را گرفت. زنش جلو آمد و هر دو باز هم به آیینه نگاه کردند.

این با زن، شوهر خودش را هم در کنار آن زن دید. با ناراحتی گفت:”این مرد چه قدر شبیه توست.”

مرد هم گفت:”این زن هم شبیه توست.”

بچه شان هم جلو آمد و گفت:”این دو نفر شبیه شما هستند. اصلا خودتان هستید.”

سرانجام آن روز همه مردم ده یکی یکی جلو آمدند و خودشان را در آیینه دیدند. آنها خیلی تعجب کردند و برایشان خیلی جالب بود که می توانند تصویر خودشان را در آیینه ببینند.

بازنویس: مهسا صدیق
برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

اینم بخون، جالبه! قصه “کفش”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید