قصه ای آموزنده و کودکانه درباره زحمت و سختی

قصه شب”کشمش بزرگ و مورچه کوچک”: غروب یک روز پاییزی بود. باد بوته های گل را به این طرف و آن طرف خم می کرد. مورچه کوچولو که از کار روزانه خسته شده بود، به لانه اش برمی گشت که یکدفعه لابه لای علف ها، دانه کشمشی را دید.

خیلی خوشحال شد. جلوتر رفت و آن را مزه مزه کرد. آن وقت با خودش گفت: «به به! چه دانه درشتی. چقدر خوشمزه است. آن را به لانه می برم تا غذای زمستانم باشد.»

زحمت
زحمت کشیدن

مورچه آن را با زحمت بلند کرد، اما دانه کشمش خیلی سنگین بود. یک قدم، دو قدم، هنوز قدم سوم را برنداشته بود که مورچه کوچولو روی زمین افتاد. دانه کشمش هم کمی آن طرف تر پرت شد.

ملخ سبزی که روی علف ها نشسته بود، گفت: «تو خیلی کوچکی. چطور می خواهی کشمش به این بزرگی را ببری؟ اگر جای تو بودم همین جا آن را می خوردم.»

مورچه ملخ را نگاه کرد و گفت: «اگر این دانه را به لانه ببرم، خیلی بهتر است. می خواهم وقتی که زمستان شد، این کشمش را بخورم.»

ملخ لابه لای علف ها پرید و گفت: «پس دانه کشمش را خرد کن. آن وقت می توانی هر تکه اش را به آسانی با خودت ببری.» ملخ این را گفت و از آنجا دور شد.

اینم بخون، جالبه! قصه “دختر نارنج”

هوا کم کم تاریک شد. باد هم تندتر شد. مورچه با خودش گفت: «اگر بخواهم دانه ام را خرد کنم، خیلی طول می کشد، تازه ممکن است باران هم بیاید، آن وقت من تک و تنها می مانم. بهتر است یک بار دیگر زورم را امتحان کنم.»

مورچه از جایش بلند شد و دانه را محکم بغل کرد. یک قدم، دو قدم، اما هنوز قدم سوم را برنداشته بود که دوباره پاهای نازکش لرزید و روی زمین افتاد. این بار خیلی ناراحت شد. همان جا کنار بوته گلی نشست.

زنبور طلایی روی گل نشسته بود. کارهای مورچه را تماشا می کرد. دلش به حال او سوخت و گفت: «دوست کوچولو، غصه نخور. فقط کمی عجله کن. چون چیزی به شب نمانده است. راستی می توانی دوستانت را پیدا کنی؟ حتما با کمک دوستانت می توانی کشمش را به لانه ببری.»

مورچه گفت: «زنبور مهربان می ترسم اگر دانه ام را همین جا بگذارم، کس دیگری آن را بردارد. بعد هم فکری کرد و گفت: «راستی تو مواظب این کشمش هستی تا من برگردم؟»

اینم بخون، جالبه! قصه “گرگ و روباه”

زنبور قبول کرد. مورچه هم راه افتاد تا دوستانش را پیدا کند. اما دشت خلوت بود و همه مورچه ها به لانه برگشته بودند. مورچه تک و تنها کنار دانه برگشت. دلش راضی نمی شد که آن را با خودش نبرد. دوباره دست هایش را به دور دانه کشمش انداخت و با زحمت آن را بلند کرد. اما این بارحتی یک قدم هم جلوتر نرفت. باز هم افتاد. پاهایش خیلی درد گرفت. دلش می خواست گریه کند.

ناگهان باد تندی وزید. زنبور میان بوته گل پنهان شد. مورچه هم که خیلی ترسیده بود، دو دستی به ساقه گل چسبید. باد دانه کشمش را از جایش بلند کرد و جلوتر برد.

اینم بخون، جالبه! قصه “پیرزن و موش کوچولو”

دانه کشمش آن قدر رفت تا اینکه روی یک تکه سنگ افتاد. بعد از بالای سنگ قل خورد، پیچ خورد، تاب خورد و پایین رفت. مورچه همان طور که به آن نگاه می کرد، ناگهان فریاد زد: «آی زنبور طلایی، آهای ملخ، شما کجا هستید؟ من فهمیدم که چطور باید کشمش را ببرم. حالا آن قدر آن را قل میدهم تا به لانه برسد.»

وقتی باد تمام شد، مورچه از زیر برگ بیرون آمد. به سراغ دانه اش رفت. زنبور و ملخ هم که صدای مورچه را شنیده بودند به کمک او آمدند.

آنها دانه کشمش را قل دادند و هل دادند تا به نزدیک لانه رسیدند. دیگر خورشید غروب کرده بود. مورچه کوچولو رفت و دوستانش را خبر کرد. همه مورچه ها بیرون آمدند و دانه کشمش را به داخل لانه بردند. مورچه از ملخ و زنبور خیلی تشکر کرد. بعد هم به لانه اش رفت تا با دوستانش کمی از کشمش بخورد.

نویسنده: مهری ماهونی

قصه شب”کشمش بزرگ و مورچه کوچک” برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید