۱۵قصه ای در باره گم کردن وسایل شخصی برای کودکان

قصه شب”چکمه های خانم غاز“: روزی خانم غاز نتوانست چکمه هایش را پیدا کند. خانم غاز گنجه توی اتاق نشیمنش را خوب گشت. زیر تخت را نگاه کرد، ایوان پشت خانه را گشت، اما چکمه هایش را هیچ جا پیدا نکرد.

سرانجام به خانه خانم موش صحرایی رفت و در زد. خانم موش صحرایی که در را باز کرد، دید خانم غاز پشت در ایستاده است.

خانم غاز پرسید: «ببخشید شما چکمه های مرا ندیده اید؟»

خانم موش صحرایی در جواب گفت: «خانم غاز، البته که چکمه های شما را ندیده ام. انها که در خانه من نبوده اند، بوده اند؟»
خانم غاز گفت: «نمی دانم. همین طوری فکر کردم شاید اینجا باشند.» بعد به خانه خانم سنجاب رفت و در زد. وقتی خانم سنجاب در را باز کرد و او را به درون خانه دعوت کرد.

گم کردم
پیدا کردن

خانم غاز گفت: «من فقط آمده ام ببینم شما چکمه های مرا دیده اید یا نه؟» خانم سنجاب که آشپزی می کرد، گفت: «نه، اصلا چکمه های شما را ندیده ام. فکر می کردید اینجا هستند؟

خانم غاز آهی کشید و گفت: «نمی دانم. فقط فکر کردم شاید اینجا باشند.» بعد خانم غاز به خانه رفت. او زیر اجاق را گشت، پشت در را نگاه کرد. روی طاقچه را دید، در سبد کاغذهای باطله را گشت، توی جایخی را دید، اما نتوانست چکمه هایش را پیدا کند. درست همان وقت خانم گوسفند هم از راه رسید.

خانم غاز صدا زد: «خانم گوسفند عزیز، شما چکمه های مرا ندیده اید؟ »

خانم گوسفند کنار نرده های باغچه ایستاد و گفت: «نه، من چکمه های شما را ندیده ام. معمولا آنها را کجا می گذارید؟
خانم غاز گفت: «آنها را سرجای همیشگی شان در گنجه توی اتاق نشیمن می گذارم.»

خانم گوسفند یک لحظه فکر کرد و بعد گفت: «به هر حال، خانم غاز، الان چکمه هایتان را برای چه می خواهید؟ هوا که آفتابی است.»

خانم غاز در جواب گفت: «خوب شاید فردا باران ببارد. آن وقت من چکمه هایم را لازم دارم.» خانم گوسفند گفت: «درست است. باید کمی فکر کنید تا بفهمید آن را کجا گذاشته اید. خود من هم نمی دانم چکمه هایم کجا هستند. بهتر است من هم به خانه بروم و دنبال چکمه هایم بگردم.» خانم گوسفند این را گفت و با عجله به خانه رفت.

اینم بخون، جالبه! قصه “حسنگول”

باز هم خانم غاز نتوانست چکمه هایش را پیدا کند. توی کتری آب را گشت، پشت پله ها را نگاه کرد، توی ظرف نان را دید، زیر بالش را نگاه کرد، سرانجام نردبان را برداشت و روی پشت بام رفت، آنجا را گشت و خوب همه جا را نگاه کرد، اما چشم های سیاهش، چکمه هایش را هیچ جا ندید.

خانم غاز با خود ناله کنان گفت: «خدای من، چکمه هایم کجا هستند؟ بعد شام خورد و خوابید. صبح که بیدار شد، دید که به شدت باران می بارد.

خانم غاز گفت: «وای، دارد باران می بارد. باید به بازار بروم، نمیدانم چکمه هایم کجا هستند. حالا پاهای بیچاره ام خیس آب می شوند.»

خانم غاز از جایش بلند شد، رختخوابش را مرتب کرد. صبحانه خورد و خانه را تمیز کرد. او باید به بازار می رفت. باران به شدت می بارید و خیابان پر از چاله های آب شده بود.

خانم غاز فکر کرد: «من باید چکمه هایم را پیدا کنم!»

خانم غاز دوباره همه جاهای قبلی را دنبال چکمه هایش گشت، اما باز هم نتوانست آنها را پیدا کند. او آهی کشید و با خودش فکر کرد: «خوب، من باید بدون آنها بیرون بروم. مجبورم این کار را بکنم!»

پس کتش را پوشید و کلاهش را به سر گذاشت و چتر سبز و بزرگش را از سر جایش در گنجه اتاق نشیمن برداشت و راه افتاد. در را پشت سر بست، آن را با کلید کوچکش قفل کرد و به ایوان رفت. بعد چتر بزرگ و سبزش را باز کرد.

تا چترش را باز کرد، یک چیزی به سرش خورد و پشت او روی ایوان خانه افتاد. خانم غاز گیج و حیرت زده برگشت تا ببیند آنها چه هستند و دید که چکمه های گمشده اش روی ایوان افتاده اند.

خانم غاز گفت: «حتما آنها را توی چترم گذاشته بودم. آه، حالا یادم آمد. آنها را توی چترم گذاشتم تا گم نشوند. اما اگر آنها را در همان جای همیشگی می گذاشتم، خیلی عاقلانه تر بود. باید بعد از این آنها را در همان جای قبلی، توی گنجه اتاق نشیمن بگذارم بعد خانم غاز چکمه هایش را پوشید و چلپ چلپ کنان از گودال های آب توی خیابان گذشت و به بازار رفت.

نویسنده: میریام کلارک پاترا
مترجم: گیتا گرکانی
قصه شب”چکمه های خانم غاز” برگرفته از کتاب ”قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید