قصه ای کودکانه درباره فصل پاییز

قصه شب”پاییز کجاست؟”: همه درخت های باغ، زرد و قرمز و نارنجی شده بوند. پسر کوچولویی توی باغ راه می رفت و به صدای برگ هایی که خشک شده بودند و زیر پایش خش و خش صدا می کردند گوش می داد.

همان وقت صدایی شنید: «آهای! آهای بچه آدم!» پسرک به دور و برش نگاه کرد. چه کسی بود که او را صدا می کرد؟

_ من اینجا هستم! این بالا!

به بالای سرش نگاه کرد. یک جوجه کلاغ دید. جوجه کلاغ سیاه سیاه بود با تعجب پرسید: «با من بودی؟»

فصل پاییز
پاییز چیست

و جوجه کلاغ بال و پری زد و گفت: «مگر به غیر از تو کسی هم اینجا هست؟ میخواستم بدانم خیلی اینجا کار داری که هر روز می آیی و خش و خش سر و صدا به راه می اندازی؟»

پسرک نمی دانست چه بگوید. جوجه کلاغ همین طور پشت سر هم حرف می زد.

_ دیروز با آوازهایی که می خواندی مرا از خواب پراندی! چند روز قبل آن قدر درخت را تکان دادی که من ترسیدم. امروز هم خش و خش سر و صدا می کنی.

پسرک خواست چیزی بگوید، ولی جوجه کلاغ اجازه صحبت به او نمیدان «خوشت می آید یکی بیاید در خانه تان هی آواز بخواند؟ هی دور خانه تان راه برود؟ سوت بزند؟ ….. اگر باز هم بیایی میپرم و نوکت می زنم»

پسرک کمی عقب عقب رفت و گفت: «اما من نمی خواستم تو را ناراحت کنم» جوجه کلاغ پایین آمد و گفت: «پس بی کاری هر روز می آیی؟ اصلا توی این باغ چه کار داری؟»

اینم بخون، جالبه! قصه “همبازی جدید”

پسرک کمی فکر کرد و گفت: «توی این باغ؟ من کاری ندارم…. فقط.. فقط… می خواستم پاییز را ببینم.»

جوجه کلاغ سعی کرد یک غار غار بلندی کند: «پاییز! پاییز دیگر کیست؟ ما که توی این باغ پرنده ای به اسم پاییز نداریم. لانه اش کجاست. ننه اش کیست؟ می دانی لانه اش روی کدام درخت است….. »

یکباره پسرک خنده اش گرفت: «چقدر حرف میزنی! چقدر سر و صدا می کنی پاییز که پرنده نیست. منظورم فصل پاییز است. ببین! پاییز همین جاست.»

جوجه کلاغ دور خودش چرخید. بالا و پایین پرید. سرش را خم و راست کرد و حتی سرش را لای پاهایش برد و گفت: «کو؟ کجاست؟ من که تا حالا پاییزی این طرف ها ندیده ام. چه شکلی است؟ دم دارد؟ پا دارد؟ نوکش دراز است؟ بال و پرش چه شکلی است؟»

پسرک جلو پرید و گفت: «صبر کن! چقدر عجله داری! گفتم که! پاییز نه پرنده است، نه انسان است و نه گل و درخت!»

جوجه کلاغ با تعجب پرسید: «چی، پرنده نیست! آدم هم نیست. گل و درخت هم نیست. این دیگر چه موجودی است؟» پسرک گفت: «به دور و برت نگاه کن. ببین برگ همه درخت ها زرد شده است. هوا دیگر گرم نیست. باران می بارد. پرستوها کوچ می کنند و… همه این پاییز است.»

جوجه کلاغ با اخم به دور و برش نگاه کرد. انگار تازه متوجه شده بود که برگ درخت ها زرد شده اند. یکباره گفت: «وای نگاه کن! این درخت زرد زرد شده! دوست من روی این درخت به دنیا آمد. آن روزها این درخت، پر از برگ های سبز بود.»

بعد با تعجب نگاهی به پسرک کرد و گفت: «ببینم! تو پاییز را آوردی؟ تو باعث شدی برگ های این درخت ها زرد شوند.»

اینم بخون، جالبه! قصه “مرد شجاع آدی نیفاس”

پسرک سرش را تکان داد و گفت: «نه! پاییز هر سال می آید. نمی دانم از کجا می آید یا به کجا می رود. حتی نمیدانم چرا می آید و چرا می رود. من فقط آن را دوست دارم. دوست دارم توی پاییز آواز بخوانم. به درخت ها تکیه بدهم و روی برگ های خشک راه بروم. این طوری!»

و شروع کرد به راه رفتن روی برگدها. جوجه کلاغ به آن صدا گوش داد. خوشش آمد. پرسید: «من هم می توانم روی این برگ ها راه بروم؟»

البته که می توانی؟ پرسید: «من هم می توانم توی پاییز آواز بخوانم؟» پسرک خندید و گفت: «به به! چه آوازی می شود.»

جوجه کلاغ قار قار آواز خواند. بعد چیزی یادش آمد و دوباره از پسرک پرسید: «ببینم! آیا می توانم من هم پاییز را دوست داشته باشم؟»

پسرک لبخند زد و یکی از درخت های باغ را در آغوش گرفت. جوجه کلاغ هم روی درخت نشست و قار و قار آواز خواند.

نویسنده: نادر سرایی
قصه شب”بادبادکی نزدیک ابرها” برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید