قصه ای زیبا درباره فصل پاییز

قصه شب”پاییز را مانند تو دوست دارم“: ستاره و مادربزرگ در پارک قدم می زدند. او دست مادر بزرگ را گرفته بود و آرام راه می رفت. او به دور و برش نگاه می کرد. خیلی غمگین بود. تمام برگ درخت ها زرد شده بودند. خیلی از درخت ها نیز شاخه هایشان لخت شده بود.

فصل پاییز
پاییز

ستاره گفت: «من پاییز را دوست ندارم.» مادربزرگ از پشت عینکش به ستاره کوچولو نگاه کرد.

– ببین! همه برگ ها خشک شدند! من دیگر نمی توانم توی پارک بازی کنم.

مادربزرگ دست های او را به آرامی فشار داد و گفت: «یادت نمی آید پاییز سال گذشته هر روز به پارک می آمدی و بازی می کردی. تو حتی در زمستان نیز در پارک بازی می کردی.» ستاره فهمید که دلیلش برای دوست نداشتن پاییز کافی نیست. هر چه بود او پاییز را دوست نداشت.

مادربزرگ گفت: «اما من که پاییز را دوست دارم. یک جوری مانند من است.»

ستاره معنی حرف مادربزرگ را نفهمید. به او نگاه کرد. بین مادربزرگ و شاخه و برگ درختان پاییزی شباهتی وجود نداشت.
مادربزرگ روی یکی از نیمکت های پارک نشست. ستاره هم کنارش جا گرفت. مادربزرگ گفت: «بیا چشم هایمان را ببندیم و به صدای پاییز گوش بدهیم. این یک جور بازی است.» او چشمانش را بست و خودش را در آغوش مادربزرگ جا داد.

اینم بخون، جالبه! قصه “هاون جادو”

به صدای باد گوش کن! آیا صدای باد را می شنوی؟ باد شاخه ها را تکان می دهد. صدای دیگری هم می آید. ممکن است یک جوجه کلاغ باشد. شاید ترسیده باشد. باد می گوید: آهای درخت ها حالا وقت استراحت است. تو چه صدایی میشنوی؟

ستاره خودش را به مادربزرگ بیشتر نزدیک کرد. حالا صدای قلب او را می شنید. قلب مادربزرگ آرام می تپید. با خودش فکر کرد که چه صدای زیبایی است. او حتى صدای نفس های مادر بزرگ را هم می شنید.

– پاییز خیلی مهربان است. به پرستوها بال پرواز می دهد تا به جاهای گرم تر برود. به مورچه ها یاد می دهد تا برای جمع آوری آذوقه بیشتر کار کنند و به بچه ها یاد می دهد تا در کنار همدیگر لذت ببرند. فکر نمی کنم کسی به مهربانی پاییز باشد.

ستاره چشمانش را باز کرد. مادربزرگ هنوز چشمانش بسته بود و همین طور آرام صحبت می کرد. صورت مادربزرگ خیلی مهربان بود. او کسی را نمی شناخت که مهربان تر از مادر بزرگ باشد. دست های مادربزرگ همیشه پر از مهر و محبت بود. آغوش او همیشه باز بود و همیشه با حرف های قشنگش او را نوازش می کرد. خودش را بیشتر به مادربزرگ چسباند. گرمای تن مادر بزرگ را به خوبی درک می کرد. گرمای تن او در هوای پاییز لذت بخش بود.

– پاییز همیشه برای ما پیغام دارد. او می گوید که باید همه انسان ها را دوست داشته باشیم. شاید آنها نیز مانند پرستوها یک روز بال بزنند و بروند. می گوید عجله کن، در دوست داشتن دیگران عجله کن.

اینم بخون، جالبه! قصه “راپونزل”

ستاره مادر بزرگ را خیلی دوست داشت. برای دوست داشتن او هیچ عجله ای نداشت. از خواب که بیدار می شد، وقتی می خوابید، وقتی بازی می کرد و یا وقتی کتاب می دید، همیشه به یاد مادربزرگ بود. می توانست همیشه او را دوست داشته باشد. تا آخر پاییز، تا آخر زمستان و یا حتی تا آخر دنیا

ستاره احساس کرد که قلبش تندتر می تپد. صدای تاپ تاپ آن را می شنید. آرام گفت: «مادربزرگ صدای قلب مرا می شنوی؟»
مادربزرگ چشم هایش را باز کرد و سرش را تکان داد. ستاره گفت: «قلبم می گوید تو را مانند پاییز دوست دارم.»

مادربزرگ دست هایش را دور ستاره حلقه کرد و سرش را روی سر او گذاشت و گفت: من هم تو را مانند همه فصل ها دوست دارم.

نویسنده: ناصر یوسفی
قصه شب”پاییز را مانند تو دوست دارم” برگرفته از کتاب ”قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید