قصه ای آموزنده و کودکانه درباره استفاده درست از عقل

قصه شب”هامور یا آدمک خمیری (قسمت دوم)”: مردم، وقتی فهمیدند که هامور چقدر دیگران را اذیت می کند، از او نزد پدر و مادرش شکایت کردند و از آنها خواستند که یا هامور را از آن شهر بیرون کنند و یا اینکه خودشان همراه هامور آن شهر را ترک کنند.

این شکایت ها هر روز به گوش پدر و مادر بیچاره هامور می رسید و به این ترتیب آنها همیشه از دست هامور در رنج و عذاب بودند و نمی دانستند که کدام راه را انتخاب کنند، چون نه می توانستند هامور را بیرون کنند و نه مایل به ترک خانه و شهرشان بودند.

آنها شروع به کشیدن نقشه مناسبی کردند که به آن وسیله بتوانند هامور را کمی آرام کنند. سرانجام یک راه به نظرشان رسید! و آنها فکر کردند باید هامور را روانه جنگلی کنند که این جنگل پر از گرگ های گرسنه وخرس های وحشی بود. فکر می کردند شاید هامور کمی بترسد و دیگر از این کارها نکند.

عقل
دانایی

بعد از این تصمیم، هامور را صدا زدند و گفتند: «در پشت آن کوه ها، یک جنگل تاریک است. در آن جنگل چندتا از عمه ها و عموهای تو زندگی می کنند. تو باید به دیدن آنها بروی و حالشان را بپرسی و بگویی که ما دیگر آنقدر پیر شده ایم که نمی توانیم به دیدنشان برویم. تو از آنها دعوت کن که به خانه ما بیایند!» هامور به طرف جنگلی که پدرش گفته بود، حرکت کرد.

وقتی هامور به آن جنگل تاریک و ترسناک وارد شد، ناگهان یک دسته بزرگ از گرگها و خرس های وحشی به طرفش حمله کردند. هامور با دیدن آنها تعجب کرد و گفت: «چه عمه های نامهربانی دارم. این همه راه را آمده ام که احوال آنها را بپرسم، ولی آنها در عوض این طور از من استقبال می کنند!»

اینم بخون، جالبه! قصه “امیر خوشحال است”

خلاصه هامور آن قدر عصبانی شده بود که بچه گرگها و خرس ها را در چنگش گرفت و بعد از اینکه دست و پای آنها را به هم بست، جنگل را ترک کرد و به طرف خانه اش برگشت. بعد از اینکه هامور به منزل رسید، پدرش با کمال تعجب دید که او نه تنها نترسیده بلکه خرس ها و گرگ ها را هم شکست داده است.

پس تصمیم گرفت که این بار او را به جمع شیرها بفرستد و بنابراین به او گفت: «پشت کوه های این طرف شهر چندتا از پسردایی ها تو زندگی می کنند. تو باید به دیدن آنها بروی و احوالشان را بپرسی. آنها خیلی دلشان می خواهد که تو را ببینند!» هامور دوباره به راه افتاد. ولی این بار هم با چند شیر در حالی که دست و پاهایشان را بسته بود، به خانه برگشت!

پدر و مادر هامور که واقعا گیج و حیرت زده شده بودند، دیگر نمی دانستند چه کار بکنند. سرانجام تصمیم گرفتند به نزد پادشاه بروند و چاره دردشان را از او بخواهند. به این ترتیب روز بعد به قصر شاه رفتند و این موضوع را با او در میان گذاشتند. شاه وقتی این حرف را شنید، دستور داد که پسر جوان را به قصرش بیاورند. هنگامی که هامور را نزد شاه آوردند، به او گفت:

«من یک فیل وحشی دارم که تا به حال کسی نتوانسته است او را رام کند. تو باید او را به اینجا بیاوری و البته طوری باید این کار را انجام بدهی که به خودت و کسی صدمه ای نزند!»

سپس غلامان پادشاه، هامور را به مزرعه ای که یک فیل وحشی بزرگ در آن زندگی می کرد، بردند. وقتی چشم فیل خشمگین به هامور افتاد، ناگهان به طرف او حمله کرد ولی هامور با کمال خونسردی، خرطوم فیل را گرفت و او را نزد پادشاه برد.

پادشاه که این کار را دید، تصمیم گرفت او را به سرزمین دیوها بفرستد! پس به او گفت:«بالای کوه ماه چهار راهزن زندگی می کنند که تو باید به آنجا بروی و آنها را از بین ببری» بعد پادشاه دستور داد که خوراک های عالی برای هامور بیاورند و از او خوب پذیرایی کنند.

هامور بعد از اینکه خوب سیر شد، به سفر رفت. در سفرش از تپه ها و دره ها گذشت تا به قسمتی از کوه به رنگ سیاه و قسمت بالاتر به رنگ سبز و قله آن به رنگ سفید است. هامور باز هم شروع به بالا رفتن کرد تا اینکه سرانجام به قله کوه رسید. چون خیلی خسته شده بود روی تخته سنگی نشست.

اینم بخون، جالبه! قصه “پرنده توی ساعت”

کمی بعد صدای رعد مانندی به گوشش رسید و دیو بزرگی جلو او ظاهر شد و غرش کنان با صدای ترسناکی از او پرسید: «ای پسر دیوانه، اینجا چه کار می کنی؟ سال هاست که پای هیچ انسانی به اینجا نرسیده است. تو چطور جرأت کردی به اینجا بیایی؟ تو هرگز نمی توانی از اینجا، جان سالم به در ببری!»

هامور با خونسردی گفت: «ولی معلوم نیست که کدام یک از ما باید از بین برود. من یا تو، خواهیم دید!» و بعد از این حرف پای دیو را کشید و آن را به زمین انداخت. دیو آنقدر محکم به زمین خورد که از حال رفت. چند لحظه بعد، باز هم صدای ترسناکی به گوش رسید و دیو دومی ظاهر شد. این بار هم هامور به همان ترتیب او را بیهوش کرد… دیو سومی و چهارمی را نیز به همین ترتیب کنار زد.

سرانجام همه دیوها را با طناب به هم بست تا با خود به قصر پادشاه ببرد. همان وقت زیر یکی از صخره ها یک صندوقچه دید. صندوقچه را باز کرد. ناگهان با تعجب چشمش به منظره عجیبی افتاد. درون صندوق یک قصر کوچک طلایی قرار داشت که درون آن دختر کی بسیار کوچک نشسته بود.

همان وقت دودی بلند شد و دخترک از صندوقچه بیرون آمد. او گفت: «دیوها مرا اسیر این صندوقچه کرده بودند اما تو مرا آزاد کردی. من از این لحظه به بعد در کنار تو خواهم بود. امیدوارم مرا به پادشاه ندهی!»

هامور که این حرف را شنید شروع کرد به فکر کردن و سرانجام با خودش گفت: «این من بودم که با این رنج و زحمت خودم را به اینجا رساندم و دختر را نجات دادم. پس من هم او را به خانه خودمان خواهم برد!»

هامور بعد از این فکر، صندوق و دیوها را برداشت و به طرف شهر خودشان که پدر و مادرش آنجا زندگی می کردند، رفت. سر راه به قصر پادشاه رفت و دیوها را به پادشاه داد. بعد هم پیش پدر و مادرش رفت. هامور به آنها قول داد که دیگر به کسی آزار نرساند. سپس خودش هم با دختر ازدواج کرد.

از آن طرف، وقتی این خبر به گوش پادشاه رسید، خیلی عصبانی شد و یک لشکر از سربازانش را برای دستگیری هامور فرستاد. اما هامور به جنگ سربازان شاه رفت و تمام آنها را شکست داد و خود پادشاه را هم گرفته و زندانی کرد.

مردم شهر وقتی این موضوع را فهمیدند خیلی خوشحال شدند، چون این پادشاه را که خیلی آدم مغرور و خودپسندی بود، اصلا دوست نداشتند و همیشه آرزو می کردند که انسان دیگری پادشاه آنها بشود. آنها از هامور خواستند که پادشاهشان بشود. هامور هم قبول کرد و مردم شهر هم از خوشحالی چهل شبانه روز جشن گرفتند.

نویسنده: ماری کنت
مترجم: شهیندخت رییس
قصه شب”هامور یا آدمک خمیری (قسمت دوم)” برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید