قصه ای کودکانه درباره تهدید کردن کودکان

قصه شب”مریم کوچولو و گرگ (قسمت دوم)“: مریم از مادر بزرگ خداحافظی کرد. به خانه آمد و به سراغ خر کوچولو رفت. خر کوچولو توی طویله ایستاده بود. مادرش توی طویله نبود. خر کوچولو خیلی قشنگ بود. پوستش مثل مخمل نرم بود. مریم دوید و رفت یک بغل علف آورد. آنها را جلو کره خر کوچولو ریخت. به او گفت: «خر کوچولوی من. زود باش علف بخور و بزرگ شو. اگر همین طور بمانی، یک روز گرگ می آید و تو را می خورد.»

خر کوچولو سرش را تکان داد و مشغول خوردن علف ها شد. مریم فهمید که خر کوچولو حرف های او را فهمیده است.

تهدید
تهدید کردن

مدتی گذشت. روزی مادر نان پخته بود. بوی نان تازه همه خانه را پر کرده بود. مادر چند تا نان توی سفره ای پیچید و گفت: «دلم می خواهد که این نان ها را برای مادربزرگ ببرم. ولی حالا کار دارم و نمی توانم.»

مریم گفت: «مادر. اجازه میدهید که من نان ها را برای مادربزرگ ببرم؟»

مادر گفت: «اگر قول بدهی که دختر خوبی باشی. از کنار جاده بروی و وارد جنگل هم نشوی، اجازه می دهم.»

مریم قول داد. مادرش اجازه داد که مریم نان ها را برای مادربزرگ ببرد. آن وقت مریم باز لباس صورتی اش را پوشید، موهایش را بافت. سفره نان را به دست گرفت و به راه افتاد.

مریم کوچولو رفت و رفت. همین طور که می رفت، با خودش می گفت: «من دیگر حتی برای چیدن گل هم توی جنگل نمی روم. گرگ نباید مرا ببیند.»

ولی گرگ که مدتی پیش شیرینی های خوشمزه مادر بزرگ را خورده بود، منتظر بود تا دوباره مریم از آنجا بگذرد و چیزی برای مادربزرگش ببرد. او از لای درخت ها نگاه می کرد. وقتی مریم را دید، دوید و آمد و سر راه او ایستاد و گفت: «سلام، مریم کوچولو. بوی خوبی به مشامم میرسد. توی سفره ات چه داری؟ خیال می کنم که چیز خوشمزه ای برای من آورده ای!»

مریم کوچولو گفت: «توی سفره ام نان دارم. ولی آن را برای شما نیاورده ام. دارم این نان ها را برای مادربزرگم می برم. من فکر نمی کنم که شما از نان خوشتان بیاید.»

اینم بخون، جالبه! قصه “پسر زرنگ”

گرگ گفت: «راست می گویی. من از نان خیلی خوشم نمی آید. بیشتر خوشم می آید که خر کوچولویی را که توی خانه شما است بخورم. راستش را بخواهی، داشتم می رفتم که او را بخورم. ولی تو را دیدم و خواستم چند کلمه با تو حرف بزنم. حالا اگر تو این نان ها را به من بدهی، آنها را می خورم و سیر می شوم و دیگر به سراغ کره خر کوچولو نمی روم.»

مریم حرف های گرگ را که شنید به یاد خر کوچولو افتاد. یادش آمد که خر کوچولویش کمی بزرگ شده است. ولی هنوز نمی تواند لگد بزند. نمی تواند فرار کند. اگر گرگ بخواهد، می تواند او را بگیرد و بخورد. از ترس، نان های توی سبد را جلوی گرگ ریخت و دوید و رفت تا به خانه مادربزرگ رسید.

مادربزرگ توی خانه بود. مریم برایش گفت که مجبور شده است نان های او را به گرگ بدهد.

مادربزرگ گفت: «عیبی ندارد. من نان دارم. دختر کوچولویی هم دارم که حتی بیشتر از نان او را دوست دارم.»

مریم خداحافظی کرد. وقتی به خانه برگشت به سراغ خر کوچولو رفت. خر کوچولو توی طویله ایستاده بود. مادرش توی طویله نبود. مریم یک بغل علف آورد و آنها را جلوی خر کوچولو ریخت و گفت: «خر کوچولوی من! زود باش علف بخور و بزرگ شو. اگر همین طور کوچولو بمانی، یک روز گرگ می آید و تو را می خورد.»

خر کوچولو سرش را تکان داد و مشغول خوردن علف ها شد. مریم فهمید که خر کوچولو حرف های او را فهمیده است.

مدتی گذشت. یک روز مادر مریم گوشت فراوانی پخته بود. کمی از آن گوشت ها را توی ظرفی ریخت و به مریم اجازه داد که آنها را برای مادربزرگ ببرد. مریم ظرف را برداشت. از خانه بیرون آمد. کنار باغچه ای که توی آن فلفل کاشته بودند رفت. چند تا فلفل بزرگ قرمز رسیده و از بوته جدا شده و کنار باغچه افتاده بودند. آنها خشک شده بودند. مریم فلفل ها را برداشت. آنها را خرد کرد و روی گوشت های توی ظرف پاشید. ظرف را برداشت و به راه افتاد.

گرگ از لای درخت ها مریم را دید. دوید و آمد و سر راه او ایستاد. بعد از مریم پرسید: «توی ظرف چه داری؟»

مریم گفت: «کمی گوشت پخته»

گرگ مثل روزهای پیش، گفت که اگر مریم گوشت ها را به او ندهد. می رود و کره خر کوچولو را می خورد.

مریم به یاد کره خر کوچولو افتاد. یادش آمد که خر کوچولو دیگر بزرگ شده است و می تواند هم لگد بزند و هم اینکه فرار کند. توی دلش خندید و گوشت ها را جلوی گرگ ریخت.

گرگ همه گوشت ها را با هم خورد و ناگهان فلفل ها، دهان و زبان و گلویش را سوزاند. گرگ به هوا پرید و زوزه کشید. دوید و کنار رودخانه رفت و آب خورد، ولی دهان و زبان و گلویش میسوخت. مریم دورتر از گرگ ایستاده بود و قاه قاه میخندید.

اینم بخون، جالبه! قصه “پیدایش ماهی ها”

گرگ اوقاتش خیلی تلخ بود. گفت: «باشد. دهان مرا می سوزانی؟ من همین حالا می روم و کره خر کوچولو را میخورم.»

آن وقت گرگ به طرف خانه مریم دوید. خرکه توی طویله ایستاده بود. گرگ به او نزدیک شد. ناگهان کره خر چنان لگدی به سر گرگ زد که گرگ به هوا پرید و روی زمین افتاد. گرگ دیگر نفهمید که چه کار کند. فقط توانست از آنجا فرار کند. پا به فرار گذاشت و دوید و دوید و رفت و رفت و در جای دوری دور از خانه مریم و مادربزرگ پنهان شد. او دیگر هرگز به سراغ مریم و خر کوچولو نیامد.

بازنویس: فردوس وزیری
قصه شب”مریم کوچولو و گرگ” برگرفته از کتاب ”قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید