قصه ای کودکانه درباره تهدید کردن کودکان

قصه شب”مریم کوچولو و گرگ (قسمت اول)“: روزی بود، روزگاری بود. در جایی دور جنگلی بود و در کنار این جنگل خانه کوچولویی. در این خانه یک پدر و مادر و یک دختر زندگی می کردند. اسم آن دختر کوچولو مریم بود. جلو خانه ای که مریم با پدر و مادرش زندگی می کرد، چند تا باغچه بود.

توی بعضی از باغچه ها گل، توی بعضی از باغچه ها سبزی، توی بعضی از باغچه ها هم تربچه کاشته بودند. توی یکی از باغچه ها هم فلفل کاشته بودند. بوته های فلفل پر از فلفل های درشت و تند و قرمز بود.

فلفل ها خیلی قشنگ بودند. ولی مریم میدانست که آن فلفل های قشنگ چقدر تند هستند. می دانست که اگر یک تکه از آن فلفل ها را به دهانش بگذارد، زبان و دهان و گلویش آتش می گیرد.

تهدید
تهدید کردن

پدر مریم، خر سفید قشنگی داشت. مدتی بود که آن خر، یک کره خر کوچولوی خیلی خوشگل به دنیا آورده بود.کره خر خیلی شیطان و بامزه بود. هنوز بزرگ نشده بود واز پستان مادرش شیر می خورد. مریم آن خر کوچولو را خیلی دوست داشت.

نزدیک خانه مریم، گرگی زندگی می کرد. این گرگ خیلی بدجنس بود. روزی مادر مریم شیرینی پخت و چند تا از آنها را توی سبد گذاشت و گفت: این شیرینی ها خیلی خوشمزه اند. دلم می خواهد آنها را برای مادر بزرگ ببرم. ولی حالا کار دارم و نمی توانم.»

مریم گفت: «مادر، اجازه می دهید که من شیرینی ها را برای مادربزرگ ببرم؟»

مادر گفت: «اگر قول بدهی که دختر خوبی باشی، از کنار جاده بروی و وارد جنگل نشوی، اجازه می دهم.»

مریم قول داد. مادرش اجازه داد که مریم شیرینی ها را برای مادربزرگ ببرد.

آن وقت مریم یک لباس صورتی قشنگ که مادرش، تازه برایش دوخته بود، پوشید. موهای سیاه و قشنگش را بافت، سبدی را که شیرینی ها توی آن بود دستش گرفت و به راه افتاد.

صبح بود. آفتاب همه جا را روشن کرده بود. درخت های جنگل سبز بود. زیر درخت ها گل های بسیار روییده بود. مریم کوچولو به طرف خانه مادربزرگ می رفت، چشم های سیاهش مثل خورشید، میدرخشید. گل های سرش به قشنگی گل های جنگل بود.

مریم کوچولو رفت و رفت. همین طور که می رفت، زیر یک درخت چند تا گل بسیار قشنگ دید. با خودش گفت: «این گل ها را هم می چینم و برای مادربزرگ می برم.

آن وقت توی جنگل رفت، خم شد تا گل ها را بچیند. ناگهان صدایی شنید. سرش را بلند کرد. دید که گرگ بدجنس سرش را از وسط دو درخت بیرون آورده است و دارد او را نگاه می کند. تا چشم گرگ به چشم مریم کوچولو افتاد، گفت: «سلام، دختر کوچولو. اسم تو چیست؟»

مریم که کمی ترسیده بود، گفت: «سلام، آقا گرگه. اسم من مریم است.»

گرگ گفت: «بوی خوشی به مشامم میرسد. توی سبد چه داری؟ خیال می کنم که چیز خوشمزه ای برای من آورده ای!»

مریم کوچولو گفت: توی سبدم شیرینی دارم، ولی آن را برای شما نیاورده ام. این شیرینی ها را برای مادربزرگم می برم. فکر نمی کنم که شما از شیرینی خوشتان بیاید.»

گرگ گفت: «راست می گویی. من از شیرینی خیلی خوشم نمی آید. بیشتر خوشم می آید که کره خر کوچولویی را که توی خانه شماست، بخورم. راستش را بخواهی، می رفتم که که او را بخورم، ولی تو را دیدم و خواستم چند کلمه با تو حرف بزنم. حالا اگر تو این شیرینی ها را به من بدهی، آنها را می خورم و سیر می شوم و به سراغ کره خر کوچولو نمی روم.»

اینم بخون، جالبه! قصه قصر یخی

مریم حرف های گرگ را که شنید به یاد خر کوچولو افتاد. یادش آمد که کره خرش هنوز خیلی کوچک است. نمی تواند لگد بزند. نمی تواند فرار کند. اگر گرگ بخواهد، می تواند او را بگیرد و بخورد. از ترس، شیرینی های توی سبد را جلوی گرگ ریخت و دوید و رفت تا به خانه مادربزرگ رسید. مادربزرگ توی خانه بود.

مریم برایش گفت که مجبور شده است شیرینی ها را به گرگ بدهد. مادربزرگ گفت: عیبی ندارد. من دلم خیلی شیرینی نمی خواست. من دختر کوچولویی دارم که از شیرینی، شیرین تر است.»

پایان قسمت اول
قصه شب”مریم کوچولو و گرگ” برگرفته از کتاب ”قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید