قصه ای آموزنده و کودکانه درباره فصل پاییز و زمستان

قصه شب”مریم و گنجشک و درخت”: مریم از پشت پنجره به حیاط خانه شان نگاه می کرد. به درخت ها، به بوته ها و به همه گیاهانی که در باغچه بود نگاه می کرد. کمی گیج بود. نمی فهمید که چرا باغچه ای به آن سرسبزی این شکلی شده است. همان وقت بادی آمد و یکی دوتا از برگ های درخت را کند و به زمین انداخت.

گنجشکی به حیاط آمد و توی باغچه به دنبال لانه گشت. مریم پنجره را باز کرد و گفت: «گنجشک! آهای گنجشک!» گنجشک دور و برش را نگاه کرد. مریم را دید و گفت: «با من بودی؟»

فصل زمستان
فصل پاییز

مریم سرش را تکان داد. گنجشک جلوتر آمد، لبه پنجره نشست.

فهمید که مریم ناراحت و غمگین است. پرسید: «چه شده است؟ اتفاقی افتاده؟ می توانم به تو کمک کنم؟»

مریم به باغچه نگاهی کرد و گفت: «ببین! ببین باغچه چه شکلی شده است. تا همین چند وقت پیش همه جا سبز بود. حالا همه برگها زرد شده است و یکی یکی برگها می افتند.»

دوباره بادی وزید و چندتایی برگ از شاخه جدا شدند و افتادند. گنجشک جیک جیکی کرد و گفت: «من هم متوجه شدم! تازه غذا هم کمتر پیدا می شود. من هم نمی فهمم! به هر کجا که بال می زنم همه درخت ها زرد و نارنجی و قرمز شده اند.»

مریم از اتاق بیرون آمد و به حیاط رفت. گنجشک هنوز در باغچه به دنبال دانه می گشت. او جیک جیک کرد و گفت: «جوجه هایم گرسنه هستند. باید غذایی پیدا کنم.» بعد بال زد و رفت.

مریم کنار باغچه رفت. به بزرگترین درخت باغچه دست کشید و گفت: تو حالت خوب است؟ صدای خمیازه ای شنید. درخت گفت: «با من بودی؟

مریم گفت: «بله با تو بودم. نگران تو و همه درخت ها هستم. حالتان خوب است. درخت شاخه هایش را تکان داد و گفت: «خسته ام. فقط همین.

خسته ای؟ ولی شاخه هایت دیگر سبز نیستند. باد هم آنها را به زمین می اندازد. نگاه زمین پر از برگ های خشک توست.

درخت کمی خودش را تکان داد و گفت: «می خواهم بخوابم. هرسال وقتی پاییز می آید، من و بقیه درخت ها آماده می شویم تا کمی استراحت کنیم. ما فقط کمی خسته هستیم!»

مریم با خودش فکر کرد که درخت متوجه نیست که چه اتفاقی افتاده است. خودش را به درخت چسباند و با ناراحتی گفت: «همه برگ هایت می ریزند. من برای تو غمگینم.»

درخت تازه فهمید که چقدر مریم ناراحت است. با یکی از شاخه هایش مریم را نوازش کرد و گفت: «نگران نباش. اتفاقی نمی افتد. ما فقط برای مدتی می خوابیم. وقتی زمستان آمد و رفت و وقتی بهار رسید، دوباره سرسبز می شویم. این قانون طبیعت است.»

مریم نمی دانست قانون طبیعت یعنی چه؟ برایش هم مهم نبود. فقط این مهم بود که دلش می خواست درخت را همیشه سرسبز و سالم ببیند.

درخت گفت: «هر سال همین وقتها ما برای خوابی طولانی آماده می شویم. بعد برگ هایمان می افتد و همان طور که گفتم دوباره سبز می شویم.» مریم با تعجب پرسید: «یعنی هر سال برگ هایتان می ریزد و دوباره سبز میشوید؟»  کی دوباره تو و بقیه درخت ها سر سبز میشوید؟ درخت خمیازه ای کشید: «گفتم که وقتی بهار بیاید!»

بهار کی می آید؟ وقتی پاییز تمام شد، وقتی زمستان تمام شد. وقتی نوروز رسید، آن وقت ما دوبار بیدار می شویم. مریم به درخت نگاه کرد. او همان طور به تن درخت دست می کشید: «چقدر طولانی در تمام این مدت می خوابی؟»

درخت خنده ای کرد و جواب داد:« می خوابم تا بهار که آمد، سرسبزتر و زیباتر شوم استراحت می کنم تا بتوانم برای تو برگهای زیباتر و میوه های خوشمزه تری بیاورم.» مریم با ناراحتی گفت: «پس من و گنجشک تا آن موقع چه کار کنیم؟»

اینم بخون، جالبه! قصه “فردا هم بیا”

درخت آرام در گوش او گفت: «زندگی کن! از پاییز و زمستان لذت ببر! به همه جا خوب نگاه کن. زیبایی های پاییز و زمستان را ببین، وقتی از خواب بیدار شدم همه آنها را برایم تعریف کن. بگو چه دیدی؟ بگو چه کار کردی؟ بگو که برف چه شکلی بود. حال آدم برفی خوب بود؟ راستی سلام مرا به آدم برفی برسان»

مریم با خودش فکر کرد که خیلی کار دارد. او مطمئن بود که دوباره درخت را می بیند و این بار که بهار شد، می تواند قصه های زیبایی از پاییز و زمستان برای او تعریف کند.

مریم درخت را در آغوش گرفت. درخت هم او را در آغوش گرفت. همان وقت هر دو انها صدای گنجشکی را شنیدند. گنجشک هم روی یکی از شاخه های درخت نشسته بود و جیک جیک می کرد. او هم پایین آمد، روی شانه مریم نشست و با بال هایش درخت را در آغوش گرفت.

نویسنده: نادر سرایی
قصه شب”انگشتر آرزوها” برگرفته از کتاب “قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید