قصه ای کودکانه برای دوست پیدا کردن

قصه شب ” قلب من برای تو”: «مهربون» یک عروسک بود که توی یک مغازه اسباب بازی فروشی بالای قفسه نشسته بود. خودش به دوست های عروسکی اش می گفت: «دلم می خواهد مال کسی شوم که خیلی دوستم داشته باشد. دلم می خواهد مال کسی شوم که قلبم را به او بدهم.»

مهربون هروقت خوشحال میشد، هروقت از کسی خوشش می آمد و یا هروقت غمگین می شد، قلبش شروع می کرد به تاپ تاپ زدن.

یک روز عصر آقایی توی مغازه آمد. به صاحب مغازه، مهربون را نشان داد و گفت: «همین خوب است.»

همان آقا گفت: «برای دخترم می خواهم.» قلب مهربون باز هم شروع به زدن کرد. با خود گفت: خیالم راحت شد. قلبم دیگر مال کسی است.»

آنها وقتی به خانه رسیدند دخترک کنار در منتظر پدرش بود. بسته ای را که مهربون در آن بود گرفت، دخترک با عجله بسته را باز کرد و مهربون را دید. مهربون برایش لبخند زد. دخترک با تعجب به مهربون نگاه کرد. بعد هم لبخندی زد.

مهربون گفت: «سلام، پدرت من را برای تو خریده است. اگر با من دوست شوی، قلبم را به تو میدهم.»

دخترک با تعجب گفت: «قلبت را به من میدهی؟ آخر به چه درد من می خورد؟»

مهربون گفت: «خب آن وقت قلبم برای تو می شود. حتی من هم برای تو می شوم یعنی فقط به تو فکر می کنم. یعنی تو را خیلی خیلی دوست خواهم داشت.»

دخترک همان طور ساکت به او نگاه می کرد.

دوست
دوست پیدا کردن

مهربون ادامه داد: «بعد من و تو همیشه با هم می شویم. هیچ وقت به هم دروغ نمی گوییم. هیچ وقت همدیگر را اذیت نمی کنیم.»

دخترک سرش را پایین انداخت و با گوشه دامنش بازی میکرد و نمی دانست چه بگوید. بعد گفت: «چه کار سختی! من نمی توانم همیشه پیش تو باشم! نه نمیخواهم. می دانی آخر من خودم قلب دارم.»

بعد مهربون را برداشت، او را توی تاقچه گذاشت و رفت. قلب مهربون دوباره شروع کرد به تاپ تاپ زدن. از همان جا که بود به پنجره نگاه کرد. قلبش آرام نمی شد. با خودش گفت: «چرا قلبم را نگرفت؟ آیا من را دوست ندارد؟»

در همان وقت کنار پنجره چیزی دید. یک گربه بود. یک گربه سفید و قشنگ. مهربون از همان جا که بود او را صدا کرد و گفت: «پیشی! آهای پیشی جون بیا اینجا!»

گربه دور و برش را نگاه کرد و آهسته توی اتاق پرید. بعد هم جستی زد و کنار مهربون روی تاقچه نشست. مهربون گربه را ناز کرد و گفت: «من تو را خیلی دوست دارم. می خواهم قلبم را به تو بدهم.»

گربه سرش را بالا برد و یک میویی کرد و گفت: «برای چه آن را به من میدهی؟»

مهربون گفت: «آن را به تو میدهم تا با هم دوست شویم گربه دستش را لیسید و گفت: «یعنی من و تو با هم دوست بشویم؟»

مهربون سرش را تکان داد و گفت: «آن وقت من و تو همیشه به هم فکر می کنیم.»

گربه اهسته میومیو کرد. با دستش سرش را خاراند و گفت: « دلم میخواهد قلب تو مال من باشد، اما می ترسم  آن زخمی بشود. آخر ناخن های من خیلی بلند و تیز است. نه نمی شود قلب تو مال خودت.» بعد هم زود پایین پرید و از پنجره فرار کرد.

مهربون هرچه صدایش کرد فایده ای نداشت. گربه رفته بود و قلب مهربون باز هم تاپ تاپ شروع کرد به زدن.

دیگر شب شده بود. دخترک دیگر پیش او نیامده بود. کسی هم به او سر نزده بود. از پنجره، نور مهتاب، اتاق را روشن کرده بود. مهربون همان جا نشسته بود و بیرون را نگاه می کرد.

اینم بخون، جالبه! قصه “بلندترین نردبان دنیا”

در همان وقت صدایی شنید. یک صدای خش خش آرام، مهربون ترسید. آهسته گفت: کی آنجاست؟ چه کار داری؟»

مهربون گوشه اتاق یک موش دید. از دیدن موش نفس آرامی کشید و گفت: «موش جان مرا ترساندی»

وقتی موش این را شنید خودش را به روی تاقچه رساند و گفت: «تو بودی؟ اینجا چه کار می کنی؟» بعد او را بو کشید و گفت: «راستی چه بوی خوبی میدهی.»

مهربون خنده اش گرفت. از موش خیلی خوشش آمد. دوباره قلبش شروع کرد به تاپ تاپ زدن

موش هم وقتی از ماجرا باخبر شد، عقب عقب رفت. بعد آهسته گفت: «من نمی توانم قلب تو را بگیرم. آخر ممکن است وقتی گرسنه شدم، آن را بخورم. تازه! ممکن است حتی تو را هم بخورم.»

موش سرش را پایین آورد و گفت:« نه نه نمی توانم.» بعد هم با عجله پایین رفت و توی سوراخش پنهان شد.

مهربون خیلی غصه دار شد. هیچ کس قلب او را نمی خواست. هیچ کس نمی خواست دوست او بشود و به او فکر کند. مهربون میخواست گریه کند. آن قدر گریه کند تا بخوابد. دو صدایی شنید. خوب نگاه کرد. یک پروانه بود. توی اتاق آمده بود و این طرف

و آن طرف می پرید.

پروانه کنار او نشست و گفت: «اجازه میدهی کنار تو بخوابم.»

مهربون با خنده گفت: حتما، من هم خیلی تنها هستم. حوصله ام هم خیلی سر رفته خیلی خوشحالم که پیش من هستی»

پروانه شروع کرد به حرف زدن. مهربون به حرف های او گوش میداد و گاهی هم خودش حرف میزد.آنها آن قدر حرف زدند تا هر دو خسته شدند. پروانه گفت: «بهتر است بخوابیم. آخر خیلی حرف زدیم.»

اینم بخون، جالبه! قصه “قوقولیخان”

مهربون هم قبول کرد، ولی دلش نمی خواست بخوابد. دوست داشت باز هم با پروانه حرف بزند، پروانه خودش را جمع کرد و چشم هایش را بست. مهربون به او نگاه کرد. پروانه خیلی قشنگ بود، خیلی هم کوچک و دوست داشتنی بود. همان طور که به او نگاه می کرد، پروانه چشم هایش را باز کرد و پرسید: «راستی اسمت را به من نگفتی»

مهربون با خنده اسمش را گفت. پروانه دوباره پرسید: «فرداشب هم می توانم بیایم؟»

مهربون سرش را آرام تکان داد و گفت: «فکر می کنم می توانی بیایی. من که خیلی دوست دارم.»

پروانه دوباره پرسید: «شب های بعد چطور؟ یا روزها، می توانم بیایم و به تو سر بزنم؟»

قلب مهربون شروع کرد به تاپ تاپ زدن. باز هم سرش را تکان داد و گفت: «من که خیلی دوست دارم.»

پروانه خندید و چشم هایش را بست. پنجره باز بود و از آن باد خنکی توی اتاق می آمد. مهربون فکری کرد. بعد آهسته، طوری که پروانه بیدار نشود، او را در میان دست هایش گرفت و در بغل گرم خودش نگه داشت. مهربون می ترسید پروانه سرما بخورد.

نویسنده: ثریا سیدی

قصه شب”قلب من برای تو” برگرفته از کتاب ”قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید