قصه ای کودکانه درباره مهربانی کردن با افراد فقیر

قصه شب”غاز طلایی”: روزگاری پدری بود که سه پسر داشت. کوچک ترین پسر او از همه مهربان تر و ساده تر بود. روزی بزرگ ترین پسر برای گرداوری هیزم به جنگل رفت. مادرش یک شیرینی خوشمزه و یک کوزه شربت به او داد تا گرسنه نماند. وقتی پسر بزرگ به جنگل رسید، پیرمرد خسته و گرسنه ای روبه رویش ظاهر شد و از او کمی شیرینی و شربت خواست.

پسر بزرگ که خیلی خودخواه بود، حاضر نشد پیرمرد را در غذایش شریک کند و بهانه آورد که سهم خودش کم می شود. بعد هم با بی ادبی پیرمرد را کنار زد تا به راهش ادامه دهد. کمی بعد برادر بزرگ درختی را که می خواست، پیدا کرد. اما وقتی سعی کرد با تبر درخت را قطع کند، اشتباهی دست خودش را زخمی کرد و مجبور شد برای بستن زخم، به سرعت به خانه برگردد.

مهربانی
مهربان بودن

روز بعد برادر وسطی برای شکستن هیزم به جنگل رفت. مادرش به او هم یک قطعه شیرینی و یک کوزه شربت داد. پیرمرد جلو او ظاهر شد و از او کمی شیرینی و شربت خواست. برادر وسطی هم مثل برادر بزرگ ترش گفت: «اگر از غذایم به تو بدهم، سهم خودم کمتر می شود.»

و این برادر هم بی توجه از کنار پیرمرد که لب جاده ایستاده بود، گذشت و دنبال کارش رفت. کمی بعد به جای قطع کردن درخت، تبر را روی پایش کوبید و ناچار شد به سرعت به خانه برگردد.

وقتی برادر وسطی هم با پای زخمی به خانه برگشت، برادر کوچک از پدرش خواست به او اجازه دهد تا برای قطع کردن درخت و گردآوری هیزم به جنگل برود. اما پدرش گفت: «هر برادر تو به دردسر دچار شده اند و من نمی توانم به تو اعتماد کنم.» پسر کوچک آنقدر اصرار کرد تا سرانجام پدرش برخلاف میلش خواهش او را قبول و اجازه داد تا به جنگل برود. مادر مانند دو پسر قبلی به او شیرینی و شربت داد.

وقتی پسر کوچک کمی در جنگل پیش رفت، پیرمرد سر راه او هم حاضر شد و به او گفت که کمی از شربت و شیرینی را به او بدهد. پسر کوچک با خوشرویی ظرف غذایش را باز کرد و از شربت و شیرینی خود به پیرمرد داد. بعد از غذا، پیرمرد به جوان گفت که می خواهد در برابر مهربانی اش به او هدیه ای بدهد. پیر مرد به او نشانه درختی را داد و گفت که هدیه او در زیر درخت است. پیرمرد پس از گفتن این حرف ها ناگهان ناپدید شد.

پسر کوچک فورا به سراغ درختی که پیرمرد نشان داده بود، رفت و دید که در میان ریشه هایش غازی با پرهای طلایی نشسته است. جوان غاز را برداشت و به راه افتاد. در راه به مهمانخانه ای رسید و شب را در آنجا گذراند.

صاحب مهمانخانه سه دختر داشت که با دیدن غاز سخت کنجکاو شدند و خواستند بدانند این دیگر چه جور پرنده ای است. آنها هرگز پرنده ای با پرهای طلایی ندیده بودند. خواهر بزرگ تر تصمیم گرفت همین که جوان از اتاق بیرون برود یکی از پرهای غاز را بکند. سرانجام جوان برای کاری از اتاق بیرون رفت. دختر بزرگ تر یکی از پرهای غاز را گرفت تا بکند، اما دستش به غاز چسبید و از آن جدا نشد.

کمی بعد، خواهر دومی هم به اتاق آمد، وقتی خواهرش را در آن حالت دید، جلو رفت تا به او کمک کند. اما همین که دستش به خواهرش خورد، دیگر نتوانست خود را کنار بکشد. در همین وقت، سومین و کوچک ترین خواهر هم به سراغ غاز آمد. خواهرهایش فریاد زنان از او خواستند که نزدیک نشود، اما او که دلیل فریادهای آنها را نمی فهمید جلو آمد و به غاز و خواهر دومی دست زد. او هم به خواهرهایش چسبید. خواهرها هرچه سعی کردند نتوانستند از یکدیگر و از غاز طلایی جدا شوند. برای همین تمام شب را به همان حال ماندند.

اینم بخون، جالبه! قصه “خروس بر تخت تزار”

صبح روز بعد پسر، بی آن که به سه خواهر که به غاز طلایی چسبیده بودند، توجه کند، غاز را بغل کرد و به راه افتاد. هرجا که جوان می رفت، آن ها هم مجبور بودند بروند. در راه پیرمردی ام را دید که به دنبال جوان می دویدند. پیرمرد از دیدن این صحنه عصبانی شد. او دست خواهر کوچک را گرفت تا نگذارد آنها به دنبال جوان بدوند، اما با این کار او هم به خواهرها چسبید.

حالا ان ها چهارنفر شده بودند. کمی جلوتر، دو دهقان آن ها را دیدند. پیرمرد و دخترها فریاد زدند و از آن ها کمک خواستند. دهقان ها هم برای نگه داشتن آن ها دست دخترها را گرفتند. به این ترتیب آن ها هم به بقیه چسبیدند. آن ها به دنبال جوان دویدند و دویدند تا به قصر پادشاه رسیدند.

پادشاهی که در این قصر زندگی می کرد، تنها یک دختر داشت که در تمام عمرش غمگین بود و هرگز کسی لبخندی بر لبش ندیده بود. برای همین پادشاه اعلام کرده بود که هر جوانی بتواند او را بخنداند می تواند با او ازدواج کند.

جوان که در راه از شرط پادشاه باخبر شده بود، وقتی به قصر پادشاه رسید، یک راست با گروهی که به دنبالش بودند نزد شاهزاده خانم رفت. شاهزاده خانم با دیدن غاز و هفت نفری که به دنبال آن سرگردان بودند، بی اختیار از ته دل به خنده افتاد. با خندیدن او همه آن شش نفر از هم جدا شدند.
پادشاه به خاطر قولی که داده بود، مجبور بود جوان را به دامادی قبول کند.

اما اصلا دلش نمی خواست چنین دامادی داشته باشد. پس به او گفت که تنها در صورتی شاهزاده خانم را به همسری او در می آورد که کسی را پیدا کند که بتواند همه شربت هایی را که در زیرزمین قصر نگه می دارند، بنوشد. جوان فورا به یاد پیرمرد مهربانی افتاد که در جنگل دیده بود. پس به جنگل رفت و دید که همان جایی که پیرمرد را دیده بود، مرد غمگینی نشسته است.

جوان با ادب و مهربانی از مرد پرسید که چرا این قدر غمگین است. مرد گفت: «من همیشه تشنه ام. آب سرد تشنگیام را برطرف نمی کند. حتی اگر یک بشکه شربت بنوشم، برایم مثل قطره آبی است که بر سنگ داغی ریخته شده باشد.» جوان با خوشحالی مرد را به زیرزمین قصر پادشاه برد و به او گفت که هرچه می خواهد بنوشد.

مرد هم تا غروب همه شربت های پادشاه را نوشید و حتی یک قطره هم باقی نگذاشت. جوان از پادشاه خواست به قولش وفا کند و دخترش را به عقد او در آورد، اما پادشاه اصلا دلش نمی خواست دخترش را به یک فرد معمولی بدهد. پس این بار از او خواست کسی را پیدا کند که بتواند در یک روز، یک کوه نان بخورد.

مرد جوان دوباره به جنگل رفت و مرد غمگین دیگری را دید که همان جای قبلی نشسته بود. مرد گفت: «من یک تنور نان خورده ام، اما وقتی کسی به اندازه من گرسنه نباشد، این غذا برایش اصلا کافی نیست. من آنقدر گرسنه ام که اگر کمربندم را محکم تر نبندم، از گرسنگی خواهم مرد.» جوان، مرد را به قصر پادشاه برد که در حیاطش کوهی از نان برپا شده بود. مرد پیش از تمام شدن روز، همه نان ها را خورد.

باز جوان از پادشاه خواست که به آن ها اجازه ازدواج بدهد، اما پادشاه گفت که باید برای او یک کشتی بیاورد که هم در دریا و هم در خشکی سفر کند.

اینم بخون، جالبه! قصه “چترگلدار”

جوان باز هم به جنگل رفت و این بار هم در همان جای همیشگی، خود پیرمرد را دید. پیرمرد گفت: «خوب پس باز هم به دیدن من آمدی؟ میدانی من همان مردی هستم که همه شربت ها را نوشید، همان مردی که همه نان ها را خورد.

حالا هم به تو یک کشتی می دهم که در دریا و خشکی سفر کند. همه این کارها را هم تنها به این دلیل می کنم که تو نسبت به من خوب و مهربان بودی.» پیر مرد کشتی را به جوان داد و این بار دیگر پادشاه نتوانست بهانه ای بیاورد. پس جوان و شاهزاده خانم با هم ازدواج کردند و از آن به بعد به خوبی و خوشی کنار هم زندگی کردند.

مترجم: گیتا گرکانی
قصه شب”غاز طلایی” برگرفته از کتاب ”قصه هایی برای خواب کودکان”

پاسخ دهید

نظر خود را بنویسید
لطفا نام خود را وارد کنید